گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سيزدهم
.بيان قتل بكير بن وساج‌




در آن سال امية بن عبد الله بن خالد بن اسيد بن ابي العيص بن اميه بقتل بكير بن وساج اقدام كرد. علت آن اقدام اين بود كه امية بن عبد الله كه والي و امير خراسان بود فرمان داد كه بكير آماده جنگ ما وراء النهر شود. قبل از آن هم او را امير طخارستان كرده بود. او هم اسباب جنگ و سفر را فراهم كرد و آماده گرديد ولي بحير بن ورقاء (دشمن و رقيب او) در باره وي سعايت و سخن‌چيني كرد و گفت: اگر او برود و لشكر بكشد و فاصله ما بين تو و او رود باشد حتما خليفه را خلع خواهد كرد. اميه باو پيغام داد كه در جاي خود بمان و مرو. چون او قبل از آن فرمان و دستور لشكر كشي و تجهيز داده بود. بسيار مال خرج كرد و وام هم گرفت و بتجهيز لشكر مصرف نمود. با اينكه او متضرر و آماده بسيج شده بود، بحير باميه (امير) گفت: اگر فاصله بين تو و او نهر باشد بخلع خليفه اقدام خواهد كرد. اميه باو پيغام داد كه ممكن است من خودم براي جنگ بروم و تو همراه من باشي. بكير سخت خشمناك و دلتنگ گرديد و گفت: مقصود او زيان و آزار من بوده. عقاب لقوه غداني (يكي از ياران بكير) وام گرفته بود كه با بكير براي جنگ برود و چون بسيج موقوف گرديد بستانكاران او را گرفته بزندان سپردند تا آن كه بكير وام او را پرداخت. پس از آن اميه خود آماده لشكر كشي گرديد و بخارا را قصد نمود كه بعد از آن موسي بن عبد الله بن خازم را سركوبي كند (تمرد كرده بود) كه موسي در ترمذ اقامت داشت و مستقل شده بود. مردم هم با اميه مجهز و روانه شدند كه بكير ميان آنها بود، لشكر كشيدند تا برود رسيدند و خواستند عبور كنند اميه بكير را خواند و گفت: من فرزند خود را بجانشيني خود در خراسان منصوب كرده‌ام و بيم آنرا دارم كه او نتواند كشور داري كند زيرا او جوان و بي تجربه است تو بمرو برگرد و با لياقت خود كشور داري كن كه من ترا
ص: 49
امير و والي آن سامان نموده‌ام تو كارهاي فرزندم را انجام بده و او را ياري كن.
بكير عده‌اي از دليران را كه آنها را آزموده بود و بآنها اعتماد داشت برگزيد و با آنها برگشت. اميه هم راه بخارا را گرفت.
عقاب لقوه بكير را گفت: ما خود يك امير از قريش خواستيم، اميري آمده كه همه چيز ما را بباد داده و با ما بازي ميكند و از اين زندان بآن زندان مي‌اندازد من عقيده دارم كه تو كشتي‌ها را آتش بزني (كه لشكر اميه نتواند برگردد) و ما مرو را قصد و اميه را از امارت خلع و در مرو اقامت كنيم و هر چه هست خود بگيريم و بخود اختصاص دهيم. احنف بن عبد الله عنبري هم اين عقيده را پسنديد و موافقت كرد. بكير گفت: من مي‌ترسم كه اين دليران و سواران هلاك شوند (در تمرد و عصيان ما) كه با ما همراهي كرده‌اند. گفت: من از اهل مرو عده ديگري براي ياري تو تجهيز خواهم كرد. گفت: مسلمين هلاك مي‌شوند. گفت: همين براي تو بس باشد كه منادي ندا دهد هر كه مسلمان شود از جزيه و خراج معاف خواهد شد. مردم گروه‌ها گروه مسلمان خواهند شد و پنجاه هزار تازه- مسلمان به تو خواهند گرويد كه آنها فرمان بردارتر و بهتر خواهند بود، آنگاه اميه با عده خود هلاك خواهند شد. بكير گفت:
اميه و لشكر او كه داراي عده و نيرو و سلاح هستند هرگز هلاك نخواهند شد. آنها دليرانه جنگ خواهند كرد تا به چين برسند. بكير (خواه و ناخواه) كشتي‌ها را آتش زد و سوزانيد و بمرو برگشت و فرزند اميه را گرفت و بزندان سپرد و اميه را خلع كرد. خبر باميه رسيد او با اهل بخارا صلح كرد و اندك جزيه از آنها گرفت و برگشت. كشتي تهيه كرد و از رود گذشت، آنگاه مهر و نكو كاري و احسان خود را نسبت بشخص بكير براي لشكريان شرح داد كه چندين بار يكي بعد از ديگري احسان كرده او را مشمول عنايت خود نمود و او جزاي بدي باو داد زيرا تمرد و عصيان را اعلان كرد. آنگاه اميه سوي مرو لشكر كشيد. موسي بن عبد اللّه بن خازم هم نزد اميه رفت (كه تمرد كرده بود). اميه هم شماس بن دثار را با سيصد سوار براي تعقيب بكير فرستاد. ولي چون بكير آگاه شد باو شبيخون
ص: 50
زد و او گريخت. بكير دستور داد هيچ يك از مغلوبان را نكشند اسلحه آنها را ميگرفتند و آزادشان مي‌كردند. چون اميه رسيد شماس نزد او رفت، اميه ثابت بن قطبه را (با عده) فرستاد. بكير با او روبرو شد و در اندك مدتي او را اسير و عده او را پراكنده كرد ولي بعد خود ثابت را آزاد كرد زيرا ثابت نسبت باو احسان كرده بود. اميه (با لشكر) رسيد. بكير هم بمقابله پرداخت، عده او پراكنده شدند ولي او آنها را جمع و حمايت كرد و روز بعد جنگ واقع شد. بكير بر سر ثابت بن قطبه ضربتي زد.
حريث برادر ثابت بن قطبه بر بكير حمله كرد، بكير گريخت و اتباع او پراكنده شدند، حريث هم او را دنبال كرد تا نزديك پل رسيد آنگاه فرياد زد: اي بكير بيا نزد من (براي مبارزه تن بتن). بكير برگشت كه حريث ضربتي بر سر او زد كلاهخود را شكافت، شمشير هم باستخوان سر او رسيد و فرو رفت. اتباع بكير او را كشيدند و بشهر بردند و هنگام عقب‌نشيني براي دفاع نبرد مي‌كردند. بعد از آن (در حال محاصره) اتباع بكير با رختهاي رنگارنگ كه سرخ و زرد و رنگ ديگر بود مي‌نشستند و سخن مي‌گفتند و منادي ايشان فرياد مي‌زد كه هر يكي از جنگجويان كه بما يك تير اندازد در قبال آن سر يكي از فرزندان يا افراد خانه او بوي خواهيم انداخت (خانواده‌هاي لشكريان در شهر محصور بودند). هيچ كس نمي‌توانست آنها را هدف كند، بكير ترسيد اگر محاصره بطول كشيده شود مردم از ياري او دست بردارند ناگزير درخواست صلح كرد.
اتباع اميه هم پيشنهاد او را استقبال كردند. شرط شد كه اميه چهار صد هزار درهم وام بكير را بپردازد و حكومت يكي از بلاد خراسان را باو واگذار كند و سخن‌چيني بحير (رقيب و دشمن او) را نپذيرد و اگر هم بيمناك شود تا مدت چهل روز باو امان بدهند تا دور شود. اميه هم وارد شهر مرو گرديد و نسبت باو احسان و احترام نمود و بعقاب (دوست بكير كه مسبب فتنه بود) بيست هزار درهم داد.
گفته شده است بكير همراه اميه در ما وراء النهر نبود و چون اميه از نهر گذشت بكير او را خلع كرد كه آن فتنه ميان آنها رخ داد چنانكه شرح آن گذشت. اميه
ص: 51
كريم و با گذشت و سهل انگار بود با وجود آن صفات حكومت او براي مردم (عرب) خراسان ناگوار بود.
او متكبر و خود پسند بود. هميشه مي‌گفت: ايالت خراسان در خور آشپزخانه من نيست (عايدات آن براي آشپزخانه من كافي نيست). اميه بحير را از رياست شرطه (پليس) عزل و آن رياست را بعطاء بن ابي السائب واگذار كرد. اميه ماليات و خراج را از مردم بسختي و فشار مطالبه كرد. روزي بكير در مسجد نشسته بود مردم گرد او جمع شده سخت گيري اميه و اختلاف بكير و بحير را بزبان آوردند و بآن اختلاف (كه نتيجه بدي ببار آورد) بد گفتند (كه چرا نبايد در قبال اميه متحد شوند و دست او را كوتاه كنند). در آن هنگام بحير و ضرار بن حصين و عبد اللّه بن جاريه و قدامه در مسجد حضور داشتند كه مردم گرد بكير تجمع كرده بودند.
بحير خبر آن گفتگو را براي اميه نقل كرد. اميه او را تكذيب نمود. بحير گفت:
آن جماعت (مذكور) حضور داشتند و گواه هستند. مزاحم بن ابي محشر سلمي شهادت داد كه آن گفتگو مزاح بوده است. اميه اغماض كرد. بعد از آن بحير نزد اميه رفت و گفت: بخدا سوگند بكير مرا براي خلع تو دعوت كرده است گفت: اگر مقام تو نبود من اين مرد قرشي را خلع مي‌كردم و سراسر خراسان را بدست مي‌گرفتم، باز اميه باور نكرد. جماعتي را براي شهادت خواست. بكير تكذيب كرد و گفت آن شهود دوستان بحير مي‌باشند. اميه هم بكير را باز داشت، همچنين شمر دل و بدل دو برادرزاده او را. اميه بچند تن از سالاران قوم دستور قتل بكير را داد ولي آنها خودداري كردند. بحير را فرمان داد و او بكير را كشت. اميه برادرزاده بكير را هم كشت.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال اميه براي جنگ و غزاي قبايل غز از رود گذشت (بما وراء النهر) ولي سخت دچار محاصره شد. خود و لشكريان باندازه‌اي محصور شدند كه نزديك
ص: 52
بود هلاك شوند ناگزير بمرو بر گشتند. در آن سال ابان بن عثمان كه حاكم مدينه بود امير الحاج شده فريضه حج را ادا كرد. در آن سال حجاج امير كوفه و بصره بود. در خراسان هم اميه والي و امير بود. در آن سال وليد بن عبد الملك بجنگ و غزاي صائفه (ييلاق‌نشينان روم) اقدام نمود. در آن سال جابر بن عبد اللّه بن عمرو انصاري وفات يافت (از ياران پيغمبر و از سران شيعه بسن نود و چهار سال در گذشت).

سال هفتاد و هشت‌

بيان عزل امية بن عبد اللّه و ولايت مهلب در خراسان‌

در آن سال عبد الملك بن مروان، امية بن عبد اللّه بن خالد را از ايالت و امارت خراسان و سيستان عزل و هر دو را بامارت حجاج بن يوسف واگذار نمود. حجاج هم عمال و امراء خود را بنقاط آن دو ايالت فرستاد. مهلب بن ابي صفره را كه در آن هنگام از جنگ ازارقه (خوارج) فراغت يافته بود بايالت خراسان منصوب نمود. او كه در بصره بود بر حجاج وارد شد. حجاج او را بر تخت در كنار خود نشاند. اتباع مهلب را كه در جنگ خوب امتحان داده بودند نزد خود خواند و نسبت به آنها نيكي كرد و بر عطاي آنان افزود. عبيد الله بن ابي بكره را هم بامارت سيستان منصوب كرد. حجاج هنگامي كه سوي بصره رفته بود مغيرة بن عبد الله بن ابي عقيل را بجانشيني خود در كوفه منصوب كرده بود. چون مهلب را بايالت خراسان برگزيد مهلب نخست فرزند خود حبيب را پيشاپيش فرستاد و چون حبيب با حجاج وداع كرد حجاج يك استر سبز رنگ باو هديه داد. او بر همان استر سوار شد و رفت ولي اتباع او با پست سريع السير رفتند. مدت بيست روز راه‌نوردي كرد تا بخراسان رسيد. هنگام ورود از دروازه مرو با يك بار هيزم تصادف كرد. استر (ماده) رم كرد.
مردم از رم كردن و جست و خيز آن حيوان تعجب كردند زيرا راه دور را نورديده و سخت خسته بود. چون به خراسان رسيد متعرض اميه و اموال او نگرديد. همچنين
ص: 53
عمال او كه از آنها باز خواست يا مطالبه نكرد. مدت ده ماه حكومت كرد تا پدرش رسيد. مهلب هم در سنه هفتاد و نه وارد خراسان شد.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال ابان بن عثمان بامارت حج سفر كرد كه در آن هنگام امير مدينه بود، در آن سال حجاج امير كوفه و بصره و خراسان و سيستان و كرمان بود. مهلب در خراسان بنيابت حجاج امارت داشت، در سيستان هم عبيد الله بن ابي بكره بود، قاضي كوفه هم شريح كما كان بود. موسي بن انس هم قاضي بصره بود. بر حسب بعضي از روايات. در آن سال عبد الرحمن بن عبد الله قاري زندگاني را بدرود گفت. عمر او هفتاد و هشت سال بود كه پيغمبر (در كودكي) دست بر سر او كشيده بود.
(قاري با ياء تشديد شده) در آن سال يزيد بن خالد جهني در گذشت. غير از اين روايت هم گفته شده. عبد الرحمن بن غنم اشعري هم وفات يافت كه او در زمان جاهليت هم بود، او بياري و صحبت پيغمبر موفق نشده بود.

سال هفتاد و نه‌

بيان جنگ و غزاي عبيد الله بن ابي بكره با رتبيل‌

چون عبيد الله بن ابي بكره از طرف حجاج بايالت سيستان منصوب شد مدت يك سال از جنگ و غزا خود داري كرد، زيرا در آن هنگام رتبيل در حال صلح بود و همواره باج و خراج را مي‌پرداخت ولي گاهي هم تعلل و از تأديه آن خود داري ميكرد.
حجاج بعبيد الله بن ابي بكره نوشت كه براي جنگ او لشكر بكشد و باز نگردد مگر پس از فتح بلاد و پس از فتح، تمام قلاع و سنگرهاي او را ويران و مردان جنگجوي او
ص: 54
را بند كند عبيد الله هم لشكري از اهل بصره و كوفه كشيد. فرمانده كوفيان شريح ابن هاني بود كه از ياران و شيعيان علي بود. عبيد الله رفت تا بكشور رتبيل داخل گرديد كه غنايم بسيار بدست آورد و هر چه خواست برد و ربود و قلاع را ويران كرد و يكي از ممالك را گشود. تركهاي تابع رتبيل هم ممالك را يكي بعد از ديگري تخليه و باو واگذار مي‌كردند تا آنكه بشهر بزرگ نزديك شدند و فاصله ميان آنها و پايتخت فقط هيجده فرسنگ مانده بود كه ناگاه دشمن تمام راهها را بروي مسلمين بست و دره‌ها را گرفت كه مسلمين يقين كردند هلاك خواهند شد. ناگزير عبيد اللّه تن بصلح داد و مبلغ هفتصد هزار درهم باج به رتبيل داد كه راه را بروي او باز كند تا بسلامت بر گردد. شريح باو گفت: شما هر چه براي صلح مي‌پردازيد سلطان (اولياء امور دولت) از شما نخواهد پذيرفت و بحساب شما خواهد گذاشت و از عطاي شما خواهد كاست. من هم سالخورده شده‌ام و بارها از خداوند شهادت را خواستم كه نصيب من شود و اين سعادت را نداشتم. اگر در چنين روزگاري شهادت قسمت من نشود ديگر هرگز نصيب من نخواهد شد و مرگ من در بستر خواهد بود. آنگاه شريح فرياد زد: اي اهل اسلام سوي من بيائيد، بيائيد و يك ديگر را ياري كنيد تا دشمن را برانيم. ابن ابي بكره باو گفت: تو پير و خرف شدي. شريح باو گفت: تو همان هستي كه باين اكتفا مي‌كني كه مردم بگويند: باغ عبيد اللّه و گرمابه عبيد اللّه و كاخ عبيد اللّه (علاقه بثروت داري). اي اهل اسلام هر كه بخواهد شهادت نصيب او شود سوي من شتاب كند. عده بسياري از داوطلبان بمتابعت او كمر بستند. همچنين دليران و جمعي از قرآن‌خوانان. آنها بميدان رفتند و اغلب آنها كشته شدند و عده كمي از آنها ماند. شريح رجز مي‌خواند و مي‌گفت:
اصبحت ذا بث اقاسي الكبراقد عشت بين المشركين اعصرا
ثمه ادركنا النبي المنذراو بعده صديقه و عمرا
و يوم مهران و يوم تستراو الجمع في صفينهم و النهرا
و باحميرات مع المشقراهيهات ما اطول هذا عمرا
ص: 55
يعني: من بحالي رسيدم كه اندوهناك شده از پيري مي‌نالم (اصبحت:
از صبح. اقاسي: تحمل سختي مي‌كنم) من ميان مشركان مدتي زيست كرده بودم (در جاهليت) بعد از آن زمان پيغمبر انذار (اخطار) كننده را ادراك كردم و بعد از آن زمان صديق او (ابو بكر) و عمر را هم ادراك كردم. در جنگ مهران (سردار ايراني در آغاز فتح اسلامي) و در جنگ شوشتر هم بودم. در جنگ صفين (با علي) و نهروان هم بودم. در جنگ با حميرات با مشقر هم بودم. دور باد اين عمر كه بسي دراز است.
بعد از آن جنگ كرد تا كشته شد، آن هم با جمعي از ياران و اتباع او و عده‌اي از آنها نجات يافتند و از كشور رتبيل خارج شدند. مردم براي آنها طعام پيش كشيدند هر كه سير مي‌خورد مي‌مرد (از شدت گرسنگي و افراط در خوردن). مردم احتياط كردند و بجاي افراط در خوردن شروع كردند بتناول روغن آن هم اندك اندك و با احتياط تا توانستند بتدريج غذا بخورند. خبر آنها بحجاج رسيد. او هم بعبد الملك نوشت و شرح داد و نيز نوشت كه يك سپاه از اهل كوفه و بصره تجهيز كرده منتظر اجازه و فرمان بسيج است كه آن سپاه عظيم را براي جنگ رتبيل روانه كند.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال اهالي شام دچار طاعون و مرضي سخت شدند. نزديك بود همه هلاك و فنا شوند. بدان سبب كسي نتوانست براي جنگ و غزا برود. در همان سال روميان بر اهالي انطاكيه چيره شده غنايمي از آنها ربودند. در آن سال شريح بن حارث از قضاء (داوري) استعفا داد. حجاج هم ابو بردة بن ابي موسي را بقضاء منصوب نمود.
در آن سال باز ابان بن عثمان امير الحاج شده بود. او در آن هنگام امير و حاكم مدينه بود. حجاج بن يوسف هم امير عراق و تمام مشرق زمين (سراسر ايران) بود.
موسي بن انس هم قاضي بصره بود. در آن سال محمود بن ربيع كه ابو ابراهيم كنيه
ص: 56
او بود در گذشت. او در زمان پيغمبر متولد شد. عبد الرحمن بن عبد اللّه بن مسعود هم وفات يافت.

سنه هشتاد

اشاره

در آن سال سيلي در مكه روان شد كه حاجيان را با بار و شتر برد و براي نجات از آن چاره و وسيله نبود. خانه‌هاي مكه را هم سيل گرفت و تا ركن حرم هم رسيد.
آن سال را بسبب بليه سيل سنه جحاف ناميدند. در همان سال طاعون سخت در بصره بروز كرد.

بيان جنگ و غزاي مهلب در ما وراء النهر

در آن سال مهلب از رود بلخ گذشت و در پيرامون كش لشكر زد. ابو الادهم زماني بفرماندهي سه هزار سرباز در مقدمه او و خود او با عده پنجهزار بود ابو الادهم داراي رتبه و منصب دو هزار بود. چه از حيث دليري و چه از حيث درايت و تدبير و كارداني و لشكر كشي و وفاداري و ثبات در آن هنگام پسر عم پادشاه ختل نزد مهلب رفت و او را بفتح ختل دعوت و تشجيع نمود. مهلب فرزند خود يزيد را با او روانه كرد. نام پادشاه ختل هم شبل بود (در طبري سبل آمده است).
يزيد (بن مهلب) در يك طرف و پسر عم پادشاه در طرف ديگر لشكر زدند. شبل (پادشاه ختل) بر لشكر پسر عم خود شبيخون زد. او را محاصره و اسير كرد و برد و كشت. يزيد هم (در قبال آن دليري) قلعه شبل را محاصره كرد. اهل قلعه بشرط پرداخت جزيه و فديه با او صلح كردند و مال فديه را فورا حمل كرده باو دادند.
يزيد هم دست از محاصره آنها كشيد و برگشت. مهلب فرزند ديگر خود را كه حبيب باشد سوي بخارا روانه كرد. عده مدافعان بخارا بالغ بر چهل هزار مرد نبرد بود. لشكري از آن عده در يك قريه موضع گرفت. حبيب هم با عده چهار هزار آنها
ص: 57
را قصد كرد و سخت جنگ نمود. قريه را آتش زد و بعد از آن نام آن قريه محروقه شد. حبيب نزد پدر خود باز گشت. مهلب هم مدت دو سال در كش اقامت گزيد.
باو گفته شد: چه بهتر اگر پيش بروي، گفت: من بخت خود را در اين جنگ و لشكر كشي در اين ديده‌ام كه سلامت اين لشكر غنيمت باشد كه بسلامت باز گردد. در آن هنگام كه مهلب در كش اقامت داشت جمعي از قبايل مضر نزد او رفتند. او آنها را گرفت و بند كرد و چون خواست برگردد همه را آزاد كرد. حجاج شنيد باو نوشت:
اگر تو در باز داشت آنها ذي حق و كار صواب انجام داده بودي آزاد كردن آنها خطاست و اگر تو در حبس آنها خطا كرده بودي كه به آنها ستم كردي. مهلب نوشت:
من از آنها بيمناك شده بودم آنها را بزندان سپردم چون آسوده و ايمن شدم آنها را آزاد كردم. يكي از بازداشت‌شدگان عبد الملك بن ابي شيخ قشيري بود. مهلب با اهل كش بشرط جزيه و فديه صلح كرد. در آن هنگام نامه فرزند اشعث براي او رسيد كه حجاج را خلع كرده بود و او را بياري خود دعوت مي‌كرد نامه را براي حجاج فرستاد و خود هم در كش ماند. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌13 57 بيان فرستادن سپاه بفرماندهي عبد الرحمن بن اشعث براي جنگ رتبيل ..... ص : 57

بيان فرستادن سپاه بفرماندهي عبد الرحمن بن اشعث براي جنگ رتبيل‌

پيش از اين شرح حال مسلمين را داده بوديم كه چگونه فرزند ابي بكره آنها را بكشور رتبيل كشيد. حجاج هم از عبد الملك اجازه لشكر كشي خواست كه به جنگ رتبيل بپردازد. عبد الملك هم اجازه داد. حجاج هم بتجهيز و آرايش سپاه مبادرت كرد. از مردم كوفه عده بيست هزار و از اهل بصره بيست هزار مرد نبرد خواست. عطاء لشكريان را هم پرداخت. علاوه بر عطاء مقرر مبلغ دو هزار هزار (دو مليون) هم به آنها داد و بتجهيز آنها كوشيد. بهر مرد دليري هم كه بشجاعت موصوف و معروف شده بود انعام داد. يكي از دليران عبيد بن ابي محجن ثقفي و
ص: 58
امثال او بود. اسبهاي بسيار خوب و سلاح كاري هم به آنها داد. چون تجهيز و آرايش سپاه را پايان داد عبد الرحمن بن محمد بن اشعث را بفرماندهي آن سپاه برگزيد.
حجاج نسبت باو كينه و عداوت داشت.
هميشه مي‌گفت هر وقت كه او را مي‌ديدم قصد كشتن او را مي‌كردم. شعبي روزي آن گفته را از حجاج شنيد بعبد الرحمن خبر داد. عبد الرحمن گفت: بخدا قسم من خواهم كوشيد كه حجاج را از مقام قدرت بر اندازم. چون حجاج بر فرستادن او بفرماندهي سپاه تصميم گرفت اسماعيل بن اشعث نزد حجاج رفت و گفت او را بفرماندهي روانه مكن بخدا سوگند اگر برود همينكه از پل فرات بگذرد ديگر اطاعت اولي الامر نخواهد كرد و من از مخالفت و ستيز او بيمناكم. حجاج گفت او از فرط هيبت و قدرت من قادر بر خلاف و تمرد نخواهد بود. او را بفرماندهي آن سپاه منصوب و اعزام نمود.
او لشكر كشيد تا بسيستان رسيد. مردم آن سامان را جمع و براي آنها خطبه كرد و گفت حجاج مرا بايالت اين مرز منصوب و به من امر نمود كه با دشمن شما جهاد و نبرد كنم كه آن دشمن بكشور شما تجاوز و بتاراج دست دراز كرده است. هيچكس از شما تخلف و خلاف نكند كه دچار رنج و كيفر سخت خواهد شد.
شما نيز (اهل سيستان) با اين سپاه تجهيز و آماده ستيز شويد. آنها مجهز شدند و او با سپاه بقصد دشمن پيش رفت. خبر لشكر كشي او برتبيل رسيد. او پوزش خواست و باج و خراج را آماده كرد ولي او (فرمانده) نپذيرفت. لشكر كشيد تا بكشور وي رسيد. داخل بلاد شد و رتبيل هم عقب كشيد و زمين را از سكنه و مدافع تهي كرد.
عبد الرحمن هم قلاع را يكي پس از ديگري گشود و زمين را پاره پاره تملك نمود. بر هر بلادي كه تسلط مي‌نمود يك حاكم و عامل معين و منصوب مي‌كرد. عده‌اي پادگان هم ميگذاشت، در هر قلعه و دره هم مدافع و ديدبان مي‌گماشت و در هر نقطه پاسگاه و پاسبان برقرار مي‌كرد و هر جا كه احتمال خطر مي‌رفت عده‌اي نگهبان و مراقب مي‌گذاشت تا هر ناحيه ارجمندي كه بدست مي‌افتاد محفوظ و مصون بماند. مردم همه از غنايم توانگر شدند و بهره فزون از حد بدست آوردند. آنگاه سپاه را از ادامه سير و دخول
ص: 59
در بطن كشور رتبيل منع نمود و گفت: بآنچه خداوند نصيب ما كرده است اكتفا مي‌كنيم تا آنكه باوضاع كشور احاطه يابيم و براه و چاه آشنا شويم و مسلمين راهها را بدانند و مسلط و جسور شوند، آنگاه در سال جديد بنبرد و هجوم شروع خواهيم كرد و ما وراء اين حدود را تملك خواهيم كرد بخواست خداوند آنگاه بر سر گنجها با آنها جنگ خواهيم كرد و نسل آنها را بنده و برده خواهيم نمود تا خداوند آنها را بكشد و هلاك فرمايد. صورت فتح و ظفر و ربودن غنايم را براي حجاج نوشت و كارهاي آينده را هم شرح داد. درباره فرماندهي و فرستادن عبد الرحمن هم چيزهاي ديگر گفته شده از جمله اين است كه حجاج بن يوسف هميان بن عدي سدوسي را بفرماندهي پادگان كرمان برگزيده بود. او تمرد كرد، حجاج ناگزير عبد الرحمن بن محمد را فرستاد كه هميان گريخت و عبد الرحمن جاي او را گرفت. عبيد اللّه بن ابي بكره هم درگذشت كه عامل حجاج در سيستان بود. حجاج فرمان ايالت آن سامان را بنام عبد الرحمن نوشت و فرماندهي سپاه را باو داد. آن سپاه را سپاه طاوسها نام نهادند كه زيبا بود (اغلب افراد آن داراي رخت و سلاح خوب بودند).

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال ابان بن عثمان كه امير مدينه بود امير الحاج شده بود. والي عراق و مشرق زمين هم حجاج بود كه مهلب از طرف او امير خراسان شده بود.
موسي بن اياس هم قاضي بصره و ابو برده قاضي كوفه بودند. در آن سال اسلم غلام عمر بن الخطاب درگذشت. ابو ادريس خولاني و عبد اللّه بن جعفر بن ابي طالب (برادرزاده و داماد علي) هم وفات يافتند.
گفته شده است او در سنه چهار يا پنچ يا شش بعد از هشتاد يا در سنه نود وفات يافت (نه در آن سال كه هشتاد بوده).
در آن سال عبد اللّه بن عبد اللّه بن عليم جهني كشته شد. او حديث دباغ را روايت ميكرد (حديث عبارت از اين است كه از پوست يا عصب حيوان مرده نبايد بهره‌مند شد
ص: 60
كه پوست و شاخ و پي مرده حرام است نه ذبح شده). او (ابن عليم) نخستين كسي بود كه در بصره موضوع قضا و قدر (جبر) را مطرح و در آن بحث نمود حجاج او را كشت.
گفته شده است عبد الملك بن مروان او را در دمشق كشت. در آن سال محمد بن علي بن ابي طالب كه ابن حنفيه باشد وفات يافت (بعقيده يك فرقه از شيعيان آن زمان كه منقرض شدند امام چهارم بوده و بعضي هم او را زنده و ساكن كوه رضوي مي‌دانستند و در اين عقيده اشعار و اخبار وارد شده است). در آن سال جنادة بن ابي اميه كه يك نحو ياري و صحبت با پيغمبر داشت وفات يافت. او هنگام وفات بقصد جنگ و غزا دريانوردي ميكرد و در تمام مدت خلافت معاويه سرگرم جهاد در دريا بود. در آن سال سائب بن يزيد خواهرزاده غر درگذشت. گفته شده است او در سنه هشتاد و شش وفات يافت، او در زمان پيغمبر متولد شد. در آن سال سويد بن غفله (بفتح غين نقطه دار و فاء) در گذشت.
عبد اللّه بن ابي اوفي هم وفات يافت. آخرين كسي كه از ياران وفات يافت او بود كه در كوفه در گذشت. همچنين جبير بن نفير بن مالك حضرمي كه در جاهليت زيسته بود و او بياري و صحبت پيغمبر موفق نگرديد. (گويند در شام وفات يافت، سن او بالغ بر صد و بيست سال بود).

سنه هشتاد و يك‌

اشاره

در آن سال عبد الملك بن مروان فرزند خود عبيد اللّه را با سپاه براي فتح قاليقلا فرستاد كه آنرا گشود.

بيان قتل بحير بن ورقاء

در آن سال بحير بن ورقاء صريمي كشته شد. علت قتل او اين بود كه چون بكير بن وساج را كشت كه هر دو از بني تميم بودند آن هم بدستور امية بن عبد اللّه بن خالد چنانكه شرح آن گذشت. عثمان بن رجاء بن جابر كه يكي از فرزندان بني عوف بن
ص: 61
سعد بود شعري سرود كه در آن ابناء را كه از عشاير بني تميم بودند سرزنش كرده بود كه مي‌گفت:
لعمري لقد أغضيت عينا علي القذي‌و بت بطينا من رحيق مروّق
و خلّيت ثارا طل و اخترت نومةو من يشرب الصهباء بالوتر يسبق
فلو كنت من عوف بن سعد ذؤابةتركت بحيرا في دم مترقرق
فقل لبحير نم و لا تخش ثائرايكر فعوف اهل شاء حبلق
دعوا الضأن يوما قد سبقتم بوتركم‌و صرتم حديثا بين غرب و مشرق
و هبوا فلو امسي بكير كعهده‌لناداهم زحفا بجاواء فيلق باز هم:
فان كان بكر بارزا في اداته‌و ذي العرش لم يقدم عليه بحير
ففي الدهر ان بقاني الدهر مطلب‌و في اللّه طلاب بذاك جدير يعني (چند بيت اول) بجان خود سوگند كه من بر آنچه بديده‌ام خليده چشم بسته‌ام (اغماض و سهل انگاري و تحمل ذلت كرده‌ام). در آن حال شكم خود را از باده ناب پر كرده‌ام (تن بعيش داده و از جوانمردي چشم پوشيده‌ام). از انتقام صرف- نظر كرده و يك خواب نوشين براي خود برگزيده‌ام. هر كه هم باده‌گساري كند از انتقام و كينه‌جوئي باز مي‌ماند.
اگر من از دودمان عوف بن سعد بودم، بحير را بخون آغشته مي‌كردم. بحير را بگو بخواب و از بودن يك كينه جو آسوده باش. كسي انتقام بكير را نخواهد گرفت، زيرا طايفه عوف ميش دار و گله‌چران است (اهل نبرد و كين نمي‌باشند). گله را يك روز ترك كنيد. انتقام شما از دست رفت و بر شما سبقت يافته شده. داستان شما (سهل انگاري و تن‌پروري شما) حديث مغرب و مشرق شده است. برخيزيد و هشيار و بيدار شويد اگر بكير مانند روزگار پيشين زنده و مانده بود، براي سركوبي آنها لشكر ميكشيد.
باز هم:
اگر بكير با تجهيزات و آلات و ادوات (اسلحه) خود بروز مي‌كرد، بخداوند
ص: 62
عرش سوگند بحير قدرت اين گستاخي را نسبت باو نداشت. من از روزگار، اگر روزگار مرا زنده بگذارد يك مطلب خواهم داشت (كه انتقام باشد). در راه خدا مطلب خواهان شايسته هم هستند.
بحير شنيد كه طايفه ابناء كه عشيره بكير باشند او را تهديد مي‌كنند، چنين گفت:
توعدني الابناء جهلا كانمايرون فنائي مقفرا من بني كعب
رفعت له كفي بسيف مهندحسام كلون الثلج ذي رونق عضب يعني: ابناء (طايفه‌اي از تميم) مرا تهديد ميكنند و حال اينكه جاهل هستند و گمان مي‌برند كه پيرامون من از بني كعب (قوم خود از بني تميم) تهي مي‌باشد. من دست خود را برداشتم كه در كف من شمشير هندي بود. تيغي مانند برف داراي صفا و رونق كه شمشير نيز باشد.
هفده تن از بني عوف عهد بستند كه بخونخواهي بكير قيام كنند. جواني از آنها شمردل نام از صحرا و از ميان باديه‌نشينان برخاست و بخراسان رفت. بحير را در حال ايستادن ديد بر او حمله كرد و او را با شمشير زد و گمان كرد كه او را كشته است.
مردم گرد او جمع شده گفتند ضارب خارجي است. او كه بر اسب سوار بود تاخت كرد ولي اسب او لغزيد و او افتاد و مردم او را كشتند. بعد از آن صعصعة بن حرب عوفي از بيابان (ميان باديه‌نشينان عرب) قيام كرد و براي انتقام كمر بست. اول گله گوسفند خود را فروخت و بعد راه سيستان را گرفت و در آنجا در جوار خويشان بحير مدتي زيست و ادعا كرد كه خود از بني حنيفه و اهل يمامه است. مجاورت و معاشرت او با آنها مدت درازي كشيد تا آنها با او انس گرفتند. بعد بآنها گفت: من در خراسان ارث دارم و ميخواهم آنرا دريافت كنم شما براي بحير نامه بنويسيد كه او حق مرا بگيرد و بمن بدهد و با من مساعدت كند. آنها هم نامه نوشتند، او بخراسان رسيد و بحير را در ركاب مهلب ديد كه قصد جنگ و غزا داشت. جماعتي از بني عوف (طايفه خود و بكير مقتول) را ديد بآنها در خفا اطلاع داد كه براي چه مقصودي آمده است، بعد نزد بحير
ص: 63
رفت و باو گفت من مردي از بني حنيفه و از اتباع ابن ابي بكره هستم (امير سابق سيستان) ارث و مال موروث در مرو دارم چون آن را دريافت كنم بمحل اقامت خود در يمامه باز- خواهم گشت. بحير دستور داد كه او را بعنوان مهمان بخانه ببرند و مخارج اقامت او را پرداخت. صعصعه گفت من در خانه تو خواهم ماند تا (لشكريان) برگردند.
مدت يك ماه نزد او ماند و هر روز با او بكاخ مهلب مي‌رفت (مترصد فرصت بود).
بحير هم سخت احتياط مي‌كرد ولي چون صعصعه حامل نامه سفارشي از خويشان او بود و ادعا مي‌كرد كه خود از بني حنيفه است بيم او زايل شده بود. روزي صعصعه جامه (فراخ) پوشيد و ردائي بر دوش گرفت و در مجلس مهلب پشت سر بحير نشست سپس اندك اندك خود را نزديك كرد انگار ميخواست سخني بگوش او برساند. ناگاه خنجري را كه زير جامه نهان كرده بود كشيد و بشكم بحير فرو برد و فرياد زد اينك خونخواهي و انتقام بكير. او را دستگير كردند و نزد مهلب بردند. مهلب باو گفت بدا بحال تو كه نتوانستي انتقام بكشي ولي خود را بكشتن دادي. بحير از اين زخم باكي نخواهد داشت (زنده خواهد ماند). گفت: من زخم كاري باو زدم كه اگر آن زخم را بر مردم تقسيم و پراكنده كنند همه از آن خواهند مرد. من بوي شكم او را بدست كشيدم (بروده‌ها فرو بردم). مهلب او را بزندان سپرد. جمعي از ابناء (طايفه او و مقتول) بدرون زندان رفتند و سر او را بوسيدند. بحير هم تا روز بعد زنده ماند. صعصعه گفت اكنون كه او كشته شده هر چه ميخواهيد نسبت بمن بكنيد باكي نيست. من نذر و عهد ابناء بني عوف را انجام دادم و وفا كردم و انتقام خود را كشيدم. بخدا قسم چندين بار او را در خلوت ديدم ولي از كشتن او خودداري كردم نخواستم او را در خفا بكشم تا آنكه در ملاء عام او را كشتم. مهلب گفت من هرگز كسي مانند اين مرد نديده بودم كه در بذل نفس خود و استقبال مرگ چنين بي باك باشد. دستور داد او را بكشند كه كشتند. گفته شده است: مهلب قبل از مرگ او را نزد بحير فرستاده بود كه پس از آن بحير مرد و مرگ او براي مهلب ناگوار و مصيبت بزرگ بود. طايفه عوف و ابناء خشمناك شدند و گفتند براي چه خويش ما را كشت كه او فقط قصاص
ص: 64
كرده و انتقام كشيده بود. آن قوم شوريدند ولي مقاعس و بطون كه همه از طوايف تميم بودند با آنها مخالفت كردند. مردم ترسيدند كه آن شورش باعث فتنه و فساد و اختلال حكومت بشود. خردمندان قوم گفتند: خونبهاي صعصعه را بپردازيد و آنها را آرام كنيد، خون بحير هم در قبال خون بكير خواهد بود. آنها خونبهاي صعصعه را پرداختند. يكي از ابناء درباره آن واقعه چنين گفت:
للّه در فتي تجاوز همه‌دون العراق مفاوزا و بحورا
ما زال يتعب نفسه و ركابه‌حتي تناول في الحروب بحيرا يعني: در راه خدا باد جوانمردي كه همت او از عراق تجاوز كرده و او (براي انتقام) بيابانها را پيموده و درياها را درنورديده، تن خويش و مركب خويش را برنج عادت داده تا آنكه در نبرد خود بحير را بدست آورده (و كشته) است.

بيان هجوم ديلميان بقزوين و دخول در شهر و حوادث آنها

قزوين از ناحيه ديلمان مرز مسلمين بود. لشكريان همواره در آن شهر اقامت كرده و آماده نبرد و دفاع بودند و هميشه در حال خطر و حذر ديده‌باني و حراست شبانه روزي بودند. در آن سال گروهي از مسلمين در حال محافظت و نگهباني شهر بودند. ميان آنها محمد بن ابي سبره حنفي بود كه مردي دلير و سواري شجاع و داراي رتبه ارجمند در سپاه و نيك نام و مشهور بود. چون او بقزوين رسيد مردم را نگران ديد كه شب را بي خوابي مي‌كشيدند و رنج نگهباني و نگراني را تحمل مي‌كردند.
او بمردم آن شهر (مسلمين) گفت: شما از اين مي‌ترسيد كه دشمن وارد شهر شما بشود؟
گفتند: آري. گفت: اگر چنين كنند و داخل شهر شوند بشما انصاف مي‌دهند (كه نيروي خود را بكار بريد). شما دروازه‌ها را باز بگذاريد و باك نداشته باشيد. آنها دروازه‌ها را باز گذاشتند. ديلميان شنيدند و لشكر كشيدند و شبيخون زدند و بر دروازه‌ها هجوم بردند و بشهر داخل شدند. مردم (مسلمين) فرياد زدند و نهيب دادند. ابن ابي سبره (محمد) دستور داد كه دروازه‌ها را بر آنها ببندند و جنگ را
ص: 65
آغاز كنند. ابن ابي سبره خود امتحان بسيار خوبي داد و سخت دليري و نبرد عظيم كرد. مسلمين بر آنها چيره شدند و همه را كشتند حتي يك فرد و يك مرد از آنها زنده نماند. ابن ابي سبره در آن جنگ مشهور شد و ديلميان بعد از آن از مرز و سرزمين خود تجاوز نكردند. محمد يگانه مرد دلير آن مرز شده بود كه ميان مردم انگشت نما گرديد. او باده‌گسار بود و در آن شهر بود تا زمان عمر بن عبد العزيز كه دستور داد او براي جنگ زراره كه مركز تبه كاران كوفه بود برود. او از قزوين بكوفه رفت و چون ديلميان بر سفر او آگاه شدند هجوم و تاراج را تجديد كردند و بمسلمين زيان رسانيدند. آن مرز مدت درازي دچار اختلال گرديد. مردم بعبد الحميد بن عبد الرحمن كه امير كوفه بود نوشتند كه محمد بن ابي سبره را بقزوين برگرداند. او هم بعمر بن عبد العزيز نوشت و او اجازه داد كه او بمرز برگردد.
محمد برگشت و مرز را مصون داشت. محمد برادري بنام خثيمة بن عبد الرحمن داشت كه عبد الرحمن خود ابو سبره (كنيه او) بود. آن برادر يكي از فقهاء و علماء بود.

بيان تمرد و عصيان عبد الرحمن بن محمد بن اشعث بر حجاج‌

در آن سال عبد الرحمن بن محمد بن اشعث و اتباع او نسبت بحجاج تمرد و مخالفت كردند و براي جنگ او لشكر كشيدند. گفته شده است: آن تمرد در سنه هشتاد و دو بود. علت آن اين بود كه چون حجاج عبد الرحمن بن محمد را بفرماندهي سپاه براي جنگ رتبيل فرستاد و او داخل كشور دشمن شد و غنايمي بدست آورد و قلعه‌ها و سنگرها را گرفت بحجاج نوشت كه عقيده او اين است كه در درون كشور پيش نرود تا بر چاه و راه كاملا آگاه شود و باج و خراج را مانند سابق دريافت كند.
چون نامه او بحجاج رسيد پاسخ داد كه: نامه تو مانند نامه كسي بود كه بترك جنگ و ادامه آسايش مايل باشد كه با دشمن مدارا كند و باو مهلت مي‌دهد و حال اينكه دشمن قبل از اين لشكر مسلمين را نابود كرده و سپاهيان دلير و آزموده را كشته بود كه مقتولين از مشاهير و برجستگان اسلام بودند. تو اگر با سپاهي كه من فرستاده‌ام
ص: 66
از ادامه جنگ خود داري كني خود خون آن كشتگان دلير را هدر مي‌كني. پيش برو و بآنچه من فرمان داده‌ام عمل و اقدام كن، بدرون كشور دشمن فرو شو و قلاع و مراكز دفاع را ويران كن، مردان نبرد را بكش و زنان و كودكان را گرفتار كن.
پس از آن باز نامه ديگري نوشت كه مضمون نامه نخستين را تأييد و تأكيد مي‌كرد و نيز اين جمله را نوشت: اما بعد بمسلمين همراه خود دستور بده كه در آن سرزمين بمانند كه آن وطن آنها خواهد بود تا آنرا بگشايند و خداوند فتح را نصيب آنها كند. و باز نامه ديگر كه سيم باشد نوشت: اگر تو آن امر را انجام ندهي كنار برو كه اسحق بن محمد برادرت امير سپاه باشد. عبد الرحمن مردم (سپاهيان) را دعوت كرد و گفت: ايها الناس (اي مردم) من نسبت به شما ناصح (وفادار و نيك خواه) هستم، خير و صلاح شما را ميخواهم و نگهبان سود شما مي‌باشم. عقيده من اين بود كه دشمن را فقط باراده خردمندان و تدبير آموزندگان مدارا مي‌كردم ولي حجاج كه امير شما باشد براي من نامه نوشت و مرا عاجز و ناتوان خواند و فرمان داد كه با شتاب بدرون كشور دشمن بروم و حال اينكه در آنجا برادران شما هلاك شده بودند. ديروز بود كه همه نابود شدند، من يكي از افراد شما هستم، اگر بخواهيد برويد من هم مي‌روم و اگر بخواهيد خود داري كنيد من هم خود داري مي‌كنم. مردم شوريدند و برخاستند و باو گفتند: ما از دشمن خدا (كه حجاج باشد) تمرد مي‌كنيم و هرگز اطاعت نخواهيم كرد. نخستين كسي كه لب بسخن گشود ابو الطفيل عامر بن وائله كناني بود كه او با پيغمبر يك نحو صحبت و ياري داشت. او پس از ستايش خداوند گفت: حجاج نسبت بشما مشمول اين مثل است: غلام خود را بر اسب سوار كن اگر دچار شد و هلاك گرديد كه او هلاك شده نه تو و اگر نجات يافت كه بنده تو و براي تو خواهد بود. حجاج باكي ندارد كه شما دچار بلا شويد، بليات هم بسيار است.
شما دچار انواع سختي‌ها و متحمل گرما و سرما و هر گونه بلا خواهيد شد. اگر پيروز شويد كه او مملكت را گرفته ضميمه ممالك خود خواهد نمود، باج و خراج هم براي او حمل خواهد شد و موجب ازدياد عظمت و قدرت و سلطنت او خواهد بود. اگر
ص: 67
دشمن بر شما چيره شود، شما در نظر او دشمن خواهيد بود كه نسبت برنج شما بي اعتنا و بفناي شما كوشا خواهد بود. شما دشمن خدا را كه حجاج باشد خلع و با امير خود كه عبد الرحمن باشد بيعت كنيد.
من شما را گواه مي‌گيرم كه نخستين كسي هستم كه حجاج را خلع كردم.
مردم از هر طرف فرياد زدند ما چنين مي‌كنيم (او را خلع مي‌كنيم). ما دشمن خدا را خلع نموديم. عبد المؤمن بن شبث بن ربعي برخاست و گفت: اي بندگان خدا شما اگر مطيع حجاج باشيد اين بلاد را بشما واگذار مي‌كند، مادام كه شما در آن باشيد، با شما معامله فرعون خواهد كرد كه با لشكريان خود مي‌نمود. من شنيده‌ام كه فرعون سپاهيان خود را بآوارگي و دربدري و دوري مجبور مي‌كرد.
آنگاه شما از خانواده و زن و فرزند و خويشان و دوستان دور خواهيد بود تا آنكه بيشتر شما (در غربت) جان بسپارند. هان بيائيد و با امير خود بيعت كنيد آنگاه دشمن خدا را قصد نموده حجاج را از بلاد خود بيرون كنيد. مردم همه برخاستند و با عبد الرحمن بيعت نمودند بشرط اينكه حجاج را خلع و از عراق طرد و اخراج كند، و پيمان نهادند كه امير خود را در اين كار ياري خواهند كرد ولي نام عبد الملك (خليفه) را نبردند. عبد الرحمن هم حكومت بست را بعياض بن هميان شيباني و حكومت زرنگ را بعبد اللّه بن عامر تميمي واگذار و با رتبيل قرار داد صلح منعقد كرد باين شرط كه اگر عبد الرحمن در جنگ با حجاج پيروز شد از رتبيل باج و خراج نستاند و اگر منهزم گشت و باو پناه برد بايد باو پناه بدهد، سپس راه عراق را گرفت، در حاليكه اعشي همدان (شاعر مشهور) پيشاپيش و در كنار او ميرفت و باين اشعار ترنم مي‌كرد:
شطت نوي من داره بالايوان‌ايوان كسري ذي القري و الريحان
من عاشق امسي بزابلستان‌ان ثقيفا منهم الكذابان
كذابها الماضي و كذاب ثان‌امكن ربي من ثقيف همدان
يوما الي الليل يسلي ما كان‌انا سمونا للكفور الفتان
حتّي طغي بالكفر بعد الايمان‌بالسيد الغطريف عبد الرحمن
سار بجمع كالدبي من قحطان‌و من معد قد أتي من عدنان
ص: 68 بجحفل جم شديد الاركان‌فقل لحجاج ولي الشيطان
يثبت لجمع مذحج و همدان‌فانهم ساقوه كاس الذيفان
و ملحقوه بقري ابن مروان
يعني: دور شد كسي كه خانه او در ايوان است (مداين)، ايوان كسري (خسرو) كه در آنجا پذيرائي و مهمان نوازي و گل و ريحان است. آن كسي عاشق است كه امروز در زابلستان مانده (از ايوان كسري كه وطن اوست دور افتاده). بدرستي كه ثقيف (قبيله) دو دروغگو دارند. يك دروغگو در گذشته و يك دروغگوي ثاني زنده مانده (مقصود مختار و حجاج است). خداوند همدان (قبيله اعشي) را بر ثقيف چيره كند. يك روز تا شب بر آنها مسلط شود كه تشفي حاصل كند (تسلي). ما براي آن كافر فتنه‌انگيز فراز شديم (لشكر كشيديم) زيرا او بعد از ايمان كفر و طغيان را برگزيده است ما بفرماندهي خواجه شريف خود سر افراز شديم كه او عبد الرحمن باشد.
او (عبد الرحمن) با جمعي مانند ملخ (در فزوني) رهسپار شده كه آن جمع از قحطان و معد و عدنان تشكيل شده (قبايل يمن و حجاز) با يك سپاه بزرگ كه اركان آن استوار است راه مي‌پيمايد. بگو بحجاج كه يار شيطان است اگر بتواني پايداري كن براي مقابله مذحج و همدان (دو قبيله). آنها ساغر پر زهر را در خور تو خواهند كرد.
آنها ترا نزد فرزندان مروان خواهند راند (در ديه و ملك و سرزمين او). عبد الرحمن فرماندهي مقدمه لشكر را بعطية بن عمرو عنبري و ايالت كرمان را بحريثة بن عمرو تميمي واگذار نمود و چون بفارس رسيدند مردم (لشكريان) گرد هم جمع شده با خود گفتگو كردند كه اگر ما حجاج را كه از طرف عبد الملك امارت دارد خلع كنيم مثل اينكه خود عبد الملك را خلع كرده باشيم. سپس گرد عبد الرحمن تجمع و گفتگو نمودند. نخستين كسي كه لب بسخن گشود تيجان بن ابحر از طايفه تيم اللّه بن ثعلبه بود. او برخاست و گفت: ايها الناس من ابو ذبان (مگس- كنيه زشت عبد الملك براي تحقير) را خلع كرده‌ام. او را مانند يك پيراهن كه از تنم كنده شود كندم (خلع نمودم). مردم هم او را خلع كردند مگر يك عده قليل. آنگاه با عبد الرحمن بيعت نمودند. عهد بيعت هم چنين بود: بموجب كتاب خداوند (قرآن) و سنت پيغمبر با
ص: 69
تو بيعت مي‌كنيم كه با گمراهان جنگ كنيم و آناني را كه حرام را روا داشته‌اند خلع نمائيم. چون خبر خلع بحجاج رسيد بعبد الملك نوشت و خبر تمرد و قيام عبد الرحمن را داد و از او درخواست كرد كه با شتاب لشكر بفرستد زيرا اهل عراق ما را قصد كرده‌اند. خود حجاج هم وارد بصره شد. چون خبر تمرد عبد الرحمن بمهلب در خراسان رسيد بحجاج نوشت: اما بعد: اهل عراق سوي تو لشكر كشيده‌اند مانند سيلي كه از بلندي روان شود فرود آمدند و هيچ كس يا هيچ چيز قادر بر دفع يا توقف آنها نمي‌باشد تا آنكه آن سيل بقرارگاه خود برسد. بدانكه اهل عراق در آغاز كار يك نحو شور شديد دارند كه بخانه و زن و فرزند خود برسند. آنها را بحال خود آزاد بگذار تا برسند و نزد زن و فرزند بروند و فرزندان خود را ببوسند و ببويند آنگاه تو در همان وقت كه سرگرم ديدار باشند بر آنها حمله كن كه خداوند ترا ياري خواهد كرد. چون نامه او را خواند باو دشنام داد و گفت: او جانب مرا نگرفته بلكه از پسر عم خود (عبد الرحمن) جانب داري نموده است. چون نامه حجاج به عبد الملك رسيد سخت ترسيد. خالد بن يزيد را نزد خود دعوت كرد و نامه را براي او خواند. او گفت: اي امير المؤمنين اگر اين فتنه از سيستان برخاسته تو باكي نداشته باش ولي اگر از خراسان باشد بايد بترسي. عبد الملك فرزند خود را بياري حجاج فرستاد. لشكريان را بسرعت پيك سريع السير فرستاد كه هر عده صد يا پنجاه سپاهي كمتر و بيشتر دم بدم مي‌رسيدند. نامه‌هاي حجاج هم پي در پي بعبد الملك واصل مي‌شد كه خبر جنبش عبد الرحمن را باو مي‌داد. حجاج هم از بصره بقصد عبد الرحمن لشكر كشيد. يك مقدمه لشكر سوي دجيل فرستاد آن مقدمه با خيل عبد الرحمن روبرو شد. مقدمه شكست خورد و گريخت آن هم پس از نبرد سخت و خونين. اين واقعه در روز عيد قربان سنه هشتاد و يك رخ داد. بسياري از افراد مقدمه حجاج هم كشته شدند. چون خبر فرار مقدمه بحجاج رسيد ناگزير بشهر بصره برگشت. اتباع عبد الرحمن هم او را دنبال كردند و بسياري از سپاهيان او را كشتند و بارو بنه آنها را ربودند. حجاج هم رفت تا در زاويه قرار گرفت. در آنجا خواربار و مواد غذائي را جمع كرد و اندوخت و بصره را براي مهاجمين آزاد گذاشت. چون آرام
ص: 70
گرفت دوباره نامه مهلب را خواند و خوب تأمل كرد و گفت: آفرين خدا بر او كه او مرد نبرد و كاردان و بسياست جنگ محيط مي‌باشد. آنگاه صد و پنجاه هزار هزار (مليون) درهم بمردم انعام داد. عبد الرحمن هم بشهر بصره رسيد. تمام اهل بصره و قرآن‌خوانان (روساء دين و مبلغين و روحانيون) با او بيعت كردند كه مردم همه بالاخص پيران و خردمندان از روي بصيرت بر جنگ حجاج و اهل شام با او بيعت كردند. علت تسريع آنها در بيعت و اجابت دعوت او اين بود كه عمال حجاج باو نوشته بودند خراج و جزيه كم شده زيرا مردم غير مسلمان كه تحت حمايت اسلام بودند مسلمان شده‌اند و ديگر جزيه نمي‌دهند. همه شهرنشين شده‌اند. حجاج بعمال و حكام خود در بصره و پيرامون آن نوشت كه هر كه در هر قريه مالك باشد از آن بيرون رود تا جزيه و خراج از سكنه آن قريه كما كان تماما بدون نقصان گرفته شود (اسلام آنها را نپذيرند و جزيه از جديد الاسلام بگيرند). مردم تازه مسلمان را اخراج كردند. آنها آواره و سرگردان شدند كه نمي‌دانستند كجا پناه ببرند، همه استغاثه مي‌كردند و فرياد مي‌زدند وا محمداه. قرآن‌خوانان بصره هم همه براي همراهي و مواسات مي‌گريستند و فرياد مي‌زدند و بر حال زار آنها دريغ مي‌گفتند. پس از اندك زماني فرزند اشعث رسيد. مردم با او بيعت كردند بشرط اينكه با حجاج جنگ كند و عبد الملك را هم خلع نمايد. حجاج هم گرداگرد خود خندق كند. عبد الرحمن هم دور بصره خندق حفر كرد. ورود عبد الرحمن بشهر بصره در آخر ماه ذي الحجه بود.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال سليمان بن عبد الملك امير الحاج شده بود. ام الدرداء كوچك در سفر حج بود. در آن سال ابن ابي ذئب متولد شد. حاكم مدينه هم ابان بن عثمان بود.
امير عراق و مشرق هم حجاج بود. مهلب هم امير خراسان (از طرف حجاج) بود.
قاضي القضاة كوفه هم ابو برده و قاضي بصره عبد الرحمن بن اذينه بود. سيستان و فارس و بصره هم در دست عبد الرحمن بود.
ص: 71

سنه هشتاد و دو

بيان جنگ حجاج و ابن اشعث‌

گفته شده است در ماه محرم سال مذكور جنگ ميان سپاه حجاج و عبد الرحمن ابن اشعث رخ داد. آن جنگ بسيار سخت بود. طرفين بر يك ديگر حمله كردند و هجوم هر دو مكرر شد. روزي در آخر ماه محرم جنگ بر شدت خود افزود و اتباع حجاج منهزم شدند تا بخود حجاج رسيدند و بر كنار خندق ايستاده دفاع و نبرد نمودند. باز هم روز ديگر در آخر ماه محرم جنگ بسيار سختي واقع شد. اتباع حجاج پراكنده شدند و صف آنها مختل گرديد. حجاج زانو بر زمين زد و گفت: آفرين خدا بر مصعب، بزرگوار مردي بود. كه در ميدان جنگ پايداري كرد تا كشته شد. حجاج تصميم گرفت كه نگريزد سفيان بن ابرد كلبي بر ميمنه عبد الرحمن حمله كرد. ميمنه منهزم شد اهل عراق هم گريختند و راه كوفه را گرفتند. عبد الرحمن هم با گريختگان بكوفه رفت و بسياري از آنها كشته شدند. چون عبد الرحمن بكوفه رسيد سپاهيان بصره خصوصا دليران و توانگران و سواران آزموده بمتابعت او تا كوفه رفتند. هر كه از آن سپاه در بصره مانده بود بعبد الرحمن بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبد المطلب (هاشمي) گرويد و با او بيعت كرد. او هم با همان عده با حجاج نبرد كرد و جنگ او پنج روز بطول كشيد. بعد از آن كارزار را ترك كرد و بفرزند اشعث ملحق گرديد.
گروهي از اهل بصره هم باو پيوستند. طفيل بن عامر بن وائله كه با آنها بود كشته شد.
پدرش كه از ياران (پيغمبر) بود در رثاء فرزند گفت:
خلي طفيل علي الهم فانشعباو هد ذلك ركني هدة عجبا
مهما نسيت فلا انساه اذ حدقت‌به الاسنة مقتولا و منسلبا
و اخطأتني المنايا لا تطالعني‌حتي كبرت و لم يتركن لي نسبا
و كنت بعد طفيل كالذي نضبت‌عنه السيول و غاض الماء و انصببا
ص: 72
يعني: طفيل (فرزندم) اندوه را براي من گذاشت كه هم و غم من چند رشته و شعبه شده است (بسبب قتل او). آن اندوه بنياد (ركن) هستي مرا ويران كرده است چه ويراني عجيبي. اگر من فراموش كنم هرگز اين را فراموش نخواهم كرد كه او ميان نيزه‌ها محصور گرديد. كشته شد و رخت او هم ربوده شد. مرگ من دير شده است و بمن نزديك نمي‌شود و نمي‌رسد. من هم پير و سالخورده شدم. دير كردن مرگ همه چيز مرا از ميان برده است. من بعد از (قتل) طفيل مانند زميني (يا كسي) مي‌باشم كه سيل از آن گذشته و آب فرو رفته و خود خشك شده است (مايه زندگاني من رفته است).
اين اشعار بقيه هم دارد. آن جنگ را واقعه زاويه ناميدند. حجاج تا اول ماه صفر در بصره ماند. حكم بن ايوب ثقفي را بحكومت و امارت آن شهر منصوب كرد.
عبد الرحمن هم بكوفه رفت. حجاج هنگام خروج از آن شهر حكومت و ايالت كوفه را بعبد الرحمن بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن عامر حضرمي سپرد. او با بني اميه هم پيمان بود. مطر بن ناجيه او را قصد كرد. او هم در كاخ تحصن نمود. اهل كوفه هم با مطر همراهي كرده بر حضرمي شوريدند. ابن حضرمي و اتباع او شاميان را از قصر اخراج كردند. عده آنها چهار هزار بود. مطر هم بر كاخ و محل امارت غالب شد و آنرا تصرف كرد. مردم هم گرد او جمع شدند و او بهر يكي از مردم دويست درهم داد. ابن اشعث زماني بكوفه رسيد كه مطر شهر را در تصرف داشت. اهل كوفه باستقبال او رفتند. نخست همدان (قبيله) رسيدند كه باو احاطه كردند. او سوي كاخ رفت ولي مطر بن ناجيه با عده‌اي از بني تميم باو راه نداد. عبد الرحمن دستور داد كه مردم (لشكريان) با نردبان بر ديوار قصر فراز شوند. آنها هم رفتند و توانستند در كاخ رخنه كنند. قصر را گرفتند و مطر بن ناجيه را دستگير كردند و نزد عبد الرحمن بردند.
عبد الرحمن او را بزندان سپرد ولي بعد آزادش كرد. او هم متابعت كرد. چون عبد الرحمن در كوفه مستقر گرديد مردم از هر طرف گرد او تجمع نمودند. اهل بصره هم با عبد الرحمن بن عباس بن ربيعه هاشمي رسيدند و باو گرويدند. حجاج هم بعد از واقعه زاويه و فرار مخالفان يازده هزار تن از آنها را كشت كه همه را امان داد و با خدعه گرفت و كشت. دستور داد كه منادي اعلان كند فلان بن فلان- و عده‌اي را با نام و نشان اسم
ص: 73
برد- هرگز امان نخواهند داشت. مردم تصور كردند غير از نام بردگان همه مشمول عفو و امان خواهند بود تسليم شدند و بعد از تسليم آنها را كشت.

بيان واقعه جماجم‌

واقعه دير جماجم در ماه شعبان سال مزبور رخ داد، گفته شده است در سنه هشتاد و سه بود. علت آن اين بود كه حجاج از بصره سوي كوفه براي جنگ با عبد الرحمن لشكر كشيد، در محل دير قره لشكر زد. عبد الرحمن نيز از كوفه لشكر كشيد و در محل دير جماجم لشكر زد. حجاج گفت: عبد الرحمن در دير جماجم لشكر زده و من در دير قره. آيا كسي هست كه (باين دو نام) تفأل كند؟ (جماجم جمع جمجمه- سرهاي بريده- قره هم روشنائي چشم يا قرار است كه پيروزي نصيب ساكن مي‌شود و فنا قسمت دشمن است كه جمجمه را خواهد داد). آيا مي‌توان (براي تفأل) كبوتر را رها كرد؟ (كه بچپ يا راست بپرد و از آن فال خوب و بد نمايان گردد كه عادت عرب بوده و طيره گفته مي‌شود و در قرآن هم آمده است). اهل كوفه و اهل بصره بمتابعت و طاعت عبد الرحمن كمر بستند. همچنين پادگان اطراف و پاسگاهها همه نزد او در دير جماجم تجمع نموده آماده كارزار شدند، زيرا همه با حجاج دشمن بوده بكين وي برخاستند. عده آنها از كسانيكه حقوق سپاهي دريافت مي‌كردند بالغ بر صد هزار مرد نبرد شده بود.
باندازه همان عده (صد هزار) مرد جنگي غير سپاهي هم بود (بنابر اين سپاه عبد الرحمن بالغ بر دويست هزار مرد شده بود). براي ياري حجاج هم قبل از لشكر زدن در دير قره عده‌اي از شام رسيده بود. هر يكي از دو طرف متحارب گرد سپاه خود خندق حفر نمودند. جنگ آغاز شد و هر روز عده‌اي از طرفين براي نبرد بميدان مي‌رفتند. خندقها را هم بيكديگر نزديك مي‌كردند. عبد الملك و اهل شام با خود گفتند: اگر اهل عراق با عزل حجاج تن باطاعت و متابعت دهند ما او را عزل مي‌كنيم زيرا عزل او از جنگ آنها آسانتر است چه بهتر كه از خونريزي و جنگ خود داري شود. عبد الملك فرزند خود عبد اللّه را باتفاق برادرش محمد بن مروان كه در آن زمان امير موصل بود با
ص: 74
لشكر نزد حجاج فرستاد و بهر دو دستور داد كه بعراقيان پيشنهاد صلح دهند كه حجاج را عزل كند و عطاي آنها را بحال سابق بر گرداند كه تا عبد الملك خليفه باشد اين عطا در جريان خواهد بود. اگر اهل عراق پذيرفتند حجاج را عزل كنند و محمد ابن مروان خود امير عراق باشد و اگر عراقيان از قبول آن خود داري كنند حجاج بحال خود امير و فرماندهي بعهده او باشد و محمد بن مروان و عبد اللّه بن عبد الملك مطيع و فرمانبردار او باشند. براي حجاج هيچ چيز باندازه آن پيشنهاد دردناكتر و بدتر نبود. ترسيد كه اهل عراق آن پيشنهاد را قبول كنند و او عزل شود. حجاج بعبد الملك نوشت: بخدا قسم اگر تو در عزل من با اهل عراق موافقت كني مدتي نخواهد گذشت كه ترا عزل و خلع كنند. آنگاه سوي تو لشكر خواهند كشيد و اين رويه بر تجري و گستاخي آنها خواهد افزود. آيا بر شورش اهل عراق بفرماندهي اشتر، ضد ابن عفان (عثمان)، و درخواست عزل سعيد بن عاص واقف نشدي كه چون او را عزل كرد يك سال نگذشت كه آنها عثمان را قصد كردند و كشتند اين بدان كه آهن با آهن خرد و تباه مي‌شود. عبد الملك نپذيرفت و اصرار كرد كه آن پيشنهاد بعراقيان تقديم و حجاج عزل شود. چون محمد و عبد اللّه رسيدند، عبد اللّه بن عبد الملك بميدان رفت و گفت: من فرزند امير المؤمنين هستم، او بشما اين پيشنهاد را مي‌دهد و چنين و چنان مي‌كند. آنگاه مزايا و عطايا را شمرد. گفتند: ما امشب بر مي‌گرديم. اهل عراق نزد ابن اشعث تجمع كردند. او بآنها گفت: شما از آنها يك روز مهلت گرفته‌ايد (كه مشورت كنيد) بيائيد و اين مهلت را مغتنم بشماريد (غافل كنيد) اگر بگويند شما نقض عهد كرديد بگوييد كه شما هم در واقعه زاويه نقض عهد كرديد و اين رويه عين انصاف است (ننگ نيست بلكه اين واقعه بآن واقعه در مي‌شود). چون امروز شما داراي نيروي كافي شده‌ايد قوي و عزيز مي‌باشيد. از شما مرعوب شده‌اند كه اين پيشنهاد را مي‌كنند و شما نسبت بآنها غالب و مسلط هستيد.
بخدا قسم (اگر تسليم پيشنهاد آنها نشويد) هميشه جري و جسور و گرامي خواهيد بود. مردم از هر طرف شوريدند و برخاستند و گفتند: بخدا قسم آنها از شدت گرسنگي بستوه آمده‌اند. عده آنها كم و آنها خوار مي‌باشند. عده ما فزونتر است. نرخ
ص: 75
(خواربار) نزد ما ارزانتر و نعمت بيشتر است. بخدا قسم هرگز ما قبول نخواهيم كرد.
نخستين كسي كه در دير جماجم بخلع (عبد الملك) مبادرت كرد، عبد اللّه بن ذؤاب سلمي و عمير بن تيجان بودند. بر خلع او (عبد الملك) در دير جماجم تصميم گرفته شد.
مردم فارس هم بمتابعت شتاب كرده خلع نمودند. عبد اللّه بن عبد الملك و محمد بن مروان هر دو بحجاج گفتند: تو خود فرمانده سپاه خود هستي هر تصميمي كه داري بگير كه ما هر دو مأمور هستيم كه مطيع و تحت فرمان تو باشيم. حجاج گفت:
من پيش از اين گفته بودم كه مقصود از اين شورش و جنبش شما مي‌باشيد (خلع شما) و جز شما مقصود ديگري ندارند. هر دو بعنوان امير و فرمانده باو خطاب مي‌كردند و او هم هر دو را امير خطاب مي‌كرد. چون اهل عراق در دير جماجم بر خلع عبد الملك تصميم گرفتند و متحد شدند عبد الرحمن گفت: بني مروان فرزندان زرقاء (روسبي- مادر بزرگ آنها) هيچ نسبي بهتر و درستتر از اين ندارند. بني عاص (از بني اميه) هم بيگانه و اهل صفوريه هستند. بنابر اين اگر اين كار (خلافت) منحصر بقريش باشد كه بدست اين دو خانواده (فاسد و بيگانه و زنا زاده) نقض شده است و اگر اين كار بعرب اختصاص دارد كه من فرزند اشعث هستم. اين سخن را كه گفت، فرياد زد و صداي خود را بلند كرد و جمله را كشيد (كه همه بشنوند). مردم شنيدند و بجنگ مبادرت كردند. حجاج هم فرماندهي ميمنه را بعبد الرحمن بن سليم كلبي و ميسره را بعمارة بن تميم لخمي واگذار كرد. سفيان بن ابرد كلبي هم فرمانده سواران و عبد اللّه بن خبيب حكمي فرمانده پياده بودند عبد الرحمن بن محمد هم حجاج بن حارثه خثعمي را بفرماندهي ميمنه و ابرد بن قره تميمي را بفرماندهي ميسره و عبد الرحمن بن عباس بن ربيعه هاشمي را بفرماندهي سواران و محمد بن سعد بن ابي وقاص را بفرماندهي پيادگان برگزيد. عبد اللّه بن رزام حارثي را بمراقبت جناحين مأمور كرد. قرآن‌خوانان را هم تحت فرماندهي جبلة بن زحر بن قيس جعفي قرار داد. ميان آنها سعيد بن جبير (زاهد مشهور) و عامر شعبي و ابو البختري طائي و عبد الرحمن بن ابي ليلي بودند. طرفين براي جنگ پيش مي‌رفتند. قتال آغاز شد.
خواربار براي عراقيان از كوفه و پيرامون آن مي‌رسيد. همه چيز فراوان و نعمت
ص: 76
بسيار بود. اهل شام دچار تنگي و سختي شده بودند. همه چيز گران و كمياب يا ناياب بود. گوشت ميسر نمي‌شد. انگار دچار حصار شده بودند. با وجود اين سختي شب و روز بجنگ ادامه مي‌دادند. جبلة بن زحر بن قيس كشته شد. گروه قرآن- خوان كه كميل بن زياد يكي از افراد آن بود در قبال حملات دشمن پايداري ميكرد.
آنها بثبات و استقامت معروف شده بودند. كميل بن زياد (از سران شيعه كه دعاي او معروف است) مردي متين بود (كه ميان گروه پرهيزكاران) روزي مانند همه روزه حمله كردند. حجاج هم صف لشكريان را آراست. عبد الرحمن هم بمقابله او صفوف خود را منظم كرد. حجاج براي حمله بلشكر قرآن‌خوانان سه لشكر آماده كرد. جراح بن عبد اللّه حكمي را هم بفرماندهي سه لشكر برگزيد. سه لشكر مذكور يكباره بر لشكر قرآن‌خوانان (قراء) حمله كرد. لشكر قرآن‌خوانان متزلزل نشد و سخت پايداري و بردباري كرد.

بيان وفات مغيرة بن مهلب‌

در آن سال مغيرة بن مهلب در خراسان وفات يافت. او در زمان امارت پدرش بنيابت امير و والي خراسان بود. در ماه رجب سنه هشتاد و دو در گذشت، خبر مرگ او بيزيد بن مهلب و سپاه او رسيد و او خبر مرگ برادرش را از پدر مكتوم داشت ولي بزنان دستور داد كه شيون كنند، مهلب پرسيد اين شيون و ماتم براي چيست؟
گفتند: مغيره وفات يافت، او استرجاع (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) گفت‌كرد و سخت جزع نمود كه نتوانست خود داري كند، بعضي از خويشان و نزديكان او را ملامت كردند، بعد يزيد رسيد كه او را بمرو فرستاد و دستور اداره امور داد در حاليكه اشك او بر ريش و رو روان شده بود، مهلب هم در كش ما وراء النهر لشكر زده مشغول جنگ بود، يزيد با شصت سوار (گفته شده است هفتاد) راه مرو را گرفت ناگاه با عده پانصد سوار ترك (دشمن) روبرو شدند آن هم در بيابان پيرامون بست.
از آنها پرسيدند كه شما كيستيد و چه مي‌كنيد؟ گفتند: ما بازرگان و سوداگر هستيم.
ص: 77
گفتند: پس چيزي بما بدهيد و برويد. يزيد از باج دادن خود داري كرد ولي مجاعة ابن عبد الرحمن شكي (يكي از سران اتباع) بآنها جامه و كرباس و كمان داد آنها رفتند ولي غدر و خيانت كرده برگشتند. اتباع يزيد بن مهلب با آنها سخت نبرد كردند و بر شدت جنگ افزوده شد. مردي از خوارج بدست يزيد اسير افتاده بود او بيزيد گفته بود مرا زنده نگهدار (شايد براي تو نفعي داشته باشم) او قبول كرد و بكشتن وي دست نيالود. در آن هنگام آن مرد خارجي بر سواران ترك حمله كرد و از ميان آنها جنگ كنان بعقب سواران رسيد و از پشت بر آنها زد و يكي را كشت و باز حمله كرد و ميان آنها در آمد و ديگري را كشت و نزد يزيد بر گشت. يزيد هم خود يكي از سران ترك را كشت.
تيري از تركها بساق پاي يزيد اصابت كرد (بسبب آن زخم) بر قوه و جسارت تركان افزوده شد ولي يزيد بردباري و پايداري كرد.
يزيد و اتباع خود خواستند بسير خود ادامه دهند تركها مانع شدند و گفتند شما عهد را شكستيد و غدر نموده جنگ كرديد ما از شما دست بر نمي‌داريم تا كشته شويد يا چيزي بما بدهيد. مجاعه (بيزيد) گفت: ترا بخدا قسم مي‌دهم كه خود را بكشتن مده از يك طرف مغيره درگذشته است و از طرف ديگر تو كشته مي‌شوي، آنگاه دو مصيبت بر مهلب نازل خواهد شد. گفت: اجل مغيره رسيده بود ولي معلوم نيست كه اجل من رسيده باشد، مجاعه يك عمامه زرد رنگ براي آنها انداخت و گفت اين را بگيريد و برويد (چون گفته بودند تا چيزي نگيريم نمي‌رويم). آنها هم گرفتند و رفتند.

بيان صلح مهلب با اهل كش‌

در آن سال ميان مهلب و اهل كش صلح منعقد گرديد، سبب اين بود كه از قوم مضر نگران شده بود، آنها را باز داشت و خود تن بصلح داد و باز گشت.
حريث بن قطبه مولي (منتسب- دوست- غلام- هم پيمان) خزاعه را در آن جا
ص: 78
گماشت و باو دستور داد كه اگر فديه و جزيه را بپردازند تو گروگان آنها را آزاد كن. مهلب از آنجا لشكر كشيد تا بشهر بلخ رسيد از آنجا بحريث نوشت: من از اين نگرانم كه اگر تو گروگان را آزاد كني آنها (مردم كش) بر تو هجوم برده غارت كنند، اگر فديه و جزيه را دريافت كني مدتي خود داري كن تا بسرزمين بلخ برسي آنگاه گروگان را آزاد كن. حريث بپادشاه كش گفت: مهلب بمن چنين و چنان نوشته ولي اگر تو مال فديه را بپردازي من گروگان را بتو مي‌بخشم و راه خود را مي‌گيرم و مي‌روم، باو هم خبر خواهم داد كه نامه و دستور او دير رسيده و معامله انجام گرفته بود. پادشاه كش در پرداخت مال تعجيل نمود و گروگان را برد حريث هم برگشت. تركها در عرض راه با او روبرو شدند و گفتند: فديه نجات خود و همراهان را بده و برو، ما يزيد بن مهلب را قبل از اين در ميان راه ديديم و از او فديه گرفتيم (دروغ گفتند). حريث گفت: من هم چنين باشم كه انگار مادر يزيد مرا زائيده است من مانند يا بجاي يزيد باشم (بطعنه و كنايه باين معني از آنها قبول نكرد و مردانه جنگ نمود). با آنها مبارزه و نبرد كرد و كشت يا گرفتار نمود.
بقيه حاضر شدند كه فديه اسراء را بدهند. او فديه را گرفت و اسراء را آزاد كرد و بعد فديه را بآنها بخشيد.
مهلب شنيد و گفت: آن بنده (حريث) از اين ابا و عار دارد كه مادر يزيد او را بزايد، بر او خشم گرفت، چون حريث وارد بلخ شد مهلب باو گفت گروگان را چه كردي؟ گفت آنها را آزاد كردم.
گفت: آيا آزادي آنها قبل از رسيدن نامه و دستور من بود يا بعد از آن؟ گفت قبل از وصول نامه بود و من از نگهداري آنها بي نياز و مطمئن شده بودم. گفت: آري بي نياز شدي ولي تو (بسبب اين خدمت) بآنها تقرب جستي و دستور داد او را برهنه كنند (كه تازيانه بزنند) او سخت جزع كرد و ترسيد، بحدي كه مهلب گمان كرد كه او مريض است. او را برهنه كرد و سي تازيانه زد. حريث گفت كاش سيصد تازيانه مي‌زد و مرا لخت نمي‌كرد زيرا شرم و عزت نفس من با عريان شدن منافات دارد. او قسم خورد كه مهلب را بكشد. روزي با مهلب سوار شد. دو غلام همراه داشت بآنها
ص: 79
فرمان داد كه مهلب را بكشند آنها خود داري و تمرد كردند و گفتند از اين بيمناكيم كه تو كشته شوي. حريث بعد از آن از رفتن نزد مهلب خود داري كرد. مهلب برادرش ثابت بن قطنه را نزد او فرستاد و گفت تو مانند يكي از فرزندانم هستي كه من فرزند خود را تأديب كردم (تازيانه زدم).
ثابت نزد او رفت و از او درخواست كرد كه سوار شود و نزد مهلب برود.
او گفت من سوگند ياد كرده‌ام كه اگر او را ببينم بكشم. ثابت گفت اگر عقيده و تصميم تو اين باشد پس بهتر اين است كه هر دو نزد موسي بن عبد الله بن خازم (متمرد) رفته باو ملحق شويم. ثابت ترسيد كه حريث مهلب را بكشد آنگاه او و سيصد تن از اتباع آنها كشته شوند كه آن اتباع بآن دو برادر اختصاص داشتند.

بيان وفات مهلب بن ابي صفره و امارت فرزندش يزيد در خراسان‌

چون مهلب با اهالي كش صلح نمود راه مرو را گرفت و چون بمرو رود رسيد به دلدردي سخت مبتلا شد. گفته شد درد دنده يا يك نحو سرخك و بر اثر همان مرض زندگاني را بدرود گفت. فرزند خود حبيب را وصي خويش نمود و او بر نعش پدر نماز خواند. حبيب بمردم گفت پدرم يزيد را جانشين خود نموده است شما اطاعت كنيد.
مفضل فرزند حبيب بپدر خود گفت اگر تو هم او را مقدم نمي‌داشتي ما خود او را مقدم مي‌كرديم (امارت را باو واگذار مي‌كرديم). مهلب هنگام مرگ فرزندان خود را احضار كرد. يك دسته تير هم گفت حاضر كنند و دستور داد آن دسته را با هم بشكنند گرفتند و فشار آوردند و نتوانستند آنها را مجتمعا بشكنند. گفت: آيا مي‌توانيد آنها را در حال انضمام و اجتماع بشكنيد؟ گفتند نه. گفت: آيا در حال تفرقه يك يك ميتوانيد آنها را بشكنيد؟ گفتند: آري. گفت اتحاد و اجتماع و اتفاق نيز چنين است. (اين روايت چند قرن بعد از آن در باره چنگيز نقل شده است ولي بايد دانست كه مبدأ و منشأ آن همين است و بس). بعد بفرزندان خود گفت من بشما نصيحت
ص: 80
مي‌كنم كه از خدا بترسيد و صله رحم (خويش نوازي) را صفت خود نمائيد زيرا تفقد ارحام موجب تاخير مرگ و افزايش ثروت و تكثير دوستان است. من شما را از جفا (و ترك خويشان و دوستان) نهي مي‌كنم زيرا اين صفت شما را دچار دوزخ خواهد كرد و موجب كاستن همه چيز خواهد بود. شما را بطاعت و فرمانبرداري و اتحاد با جماعت توصيه مي‌كنم. بايد افعال و اعمال شما از گفتار نكوتر باشد. از گفتار زشت و لغزش زبان بپرهيزيد. اگر پاي مرد بلغزد باز مي‌تواند زنده بماند ولي اگر زبان او بلغزد دچار هلاك مي‌گردد. كسي كه براي حاجتي شما را قصد كند حق او را ادا كنيد. زيرا تحمل رنج براي او ناگوار است و بايد پاداش زحمت شبانه روزي و سير و سفر را دريافت كند كه چون بشما برسد حاجت او را روا كنيد. سخا و كرم را بر خست و بخل ترجيح دهيد. عرف و عادت را نيك بداريد. نيكي و احسان و معروف را صفت خود نمائيد. مرد عرب براي شما جانبازي مي‌كند و در راه شما كشته مي‌شود پس شما بايد نسبت باو صميمي و وفادار باشيد. در جنگ خدعه و نيرنگ را بكار ببريد كه از دليري سودمند تر است. اگر با دشمن روبرو شويد بدانيد قضا و قدر كار خود را خواهد كرد ولي فتح و ظفر نصيب كسي خواهد شد كه بردباري و پايداري كند. اگر كار را بقاعده انجام دهيد و از در وارد شويد معذور خواهيد بود و رستگار و پيروز و نيك نام خواهيد بود. اگر در جنگ احتياط نكنيد مردم خواهند گفت تدبير را ترك كرده و فرصت را از دست داده‌ايد و حال اينكه كار منوط بقضا و قدر است و قضا غالب است نه انسان. قرآن را هميشه بخوانيد و سنت را بكار ببريد و ادب نيكان را بياموزيد. از كثرت كلام (پر گوئي) در محافل و مجالس بپرهيزيد. اين را گفت و جان سپرد، خدا او را بيامرزاد. نهار بن توسعه تميمي (در رثاء او) گفت:
ألا ذهب المعروف و الغزو و الغني‌و مات الندي و الجود بعد المهلب
اقام بمرو الروذ رهن ضريحه‌و قد غاب عنه كل شرق و مغرب
ص: 81 اذا قيل اي الناس اولي بنعمةعلي الناس قلنا هو و لم تتهيب يعني: نيكي و جهاد و توانگري بعد از مهلب نابود شد. سخا و كرم هم با مرگ او مرد او در مرو رود، درون قبر خود غنود. مشرق و مغرب (و هر چه در آنها هست) از ديده او پوشيده شد. اگر پرسيده شود كدام يك از مردم شايسته نعمت و انعام بر مردم است ما پاسخ مي‌دهيم كه اوست (مهلب) هيچ باكي هم نداريم (از گفته خويش). چون مهلب در گذشت فرزندش يزيد خبر وفات پدر را بحجاج داد. حجاج هم او را بايالت خراسان منصوب نمود.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عبد الملك، ابان بن عثمان را از حكومت مدينه معزول نمود كه عزل او در ماه جمادي الثانية بود. هشام بن اسماعيل مخزومي را به حكومت مدينه منصوب كرد. هشام هم نوفل بن مساحق را از قضاء مدينه عزل و عمرو بن خالد زرقي را بجاي او نصب نمود.
در آن سال محمد بن مروان بجنگ و غزاي ارمنستان لشكر كشيد. مردم آن بوم را منهزم نمود. تن بصلح دادند صلح را پذيرفت و ابو شيخ بن عبد اللّه را بحكومت آنها برگزيد. آنها خيانت و عهد شكني كردند و او را كشتند. گفته شده است او را در سنه هشتاد و سه كشتند (نه هشتاد و دو). در آن سال عبد اللّه بن شداد بن هاد ليثي در دجيل كشته شد. در آن سال ابو الجوزاء بن عبد اللّه ربعي و عطاء بن عبد اللّه سليمي زاهد عابد در گذشتند.
سليمي بفتح سين بي نقطه و كسر لام. در آن سال زاذان (ايراني) و ابو وائل و عمرو بن عبد اللّه بن يعمر تيمي بسن شصت سال در گذشتند. ابو امامه باهلي هم وفات يافت. گفته شده است در سنه نود و يك درگذشت.
ص: 82

سنه هشتاد و سه‌

بيان بقيه واقعه دير جماجم‌

چون سه لشكر از سپاه حجاج پياپي بر لشكر قراء كه فرمانده آنها جبلة بن زحر بود حمله نمود جبله ندا داد اي عبد الرحمن بن ابي ليلي و اي گروه قرآن خوان كجا مي‌رويد و كجا مي‌گريزيد؟ فرار براي شما قبيح و ننگ است. من از علي بن ابي طالب كه خداوند پايه او را ميان نيكان بلند كرده و اجر نكوكاران و شهيدان را نصيب او فرموده است شنيده بودم كه در مبارزه ما با اهل شام مي‌فرمود: اي مؤمنين هر كسي تعدي و ستمي از كسي بكشد يا كار زشتي بيند و بر آن كار اعتراض و انكار كند حتما بر او غلبه مي‌كند و سالم و تندرست مي‌ماند و كسي كه با شمشير اعتراض و مقاومت كند از كسي كه سكوت كند و تسليم شود بهتر است و كسي كه بر ستمگران قيام و جهاد كند از معترضين بالاتر و ارجمند تر است تا آنكه دستور و امر خداوند بالاتر و بلندتر شود و دستور ستمگران پست و نابود گردد. كسي كه اين جهاد را كند براه راست مي‌رسد و با هدايت مي‌رود و قلب او از ايمان و تقوي آكنده مي‌شود. هان بيائيد و با اين مفسدين و روا دارندگان حرام و بدعت گذاران كه از حق كور شده و هرگز حق را نشناخته‌اند و ستم كرده و بر ظلم هم اعتراض ننموده‌اند جهاد كنيد. ابو البختري هم گفت ايها الناس با آنها (دشمنان) براي حفظ دين و دنياي خود جنگ كنيد. بخدا قسم اگر آنها بر شما غالب شوند دين و دنياي شما را تباه خواهند كرد.
شعبي گفت ايها الناس، نبرد كنيد. در جنگ آنها كوتاهي و سستي مكنيد بخدا قسم روي زمين از اينها ستمگرتر و گمراهتر پيدا نمي‌شود. سعيد بن جبير هم مانند آن سخن چيزي گفت. جبله گفت يك هجوم سخت و دليرانه بر آنها بكنيد. هرگز روي خود را از آنها بر مگردانيد تا آنكه داخل صف آنها شويد. آنها هم همه يكباره سخت حمله كردند و آن لشكرها را برگردانيدند و پراكنده نمودند، از ميدان هم عقب راندند.
ص: 83
چون برگشتند جبلة بن زحر را كشته و بخون آغشته ديدند و از چگونگي قتل او آگاه نشدند. سبب قتل او اين بود كه چون اتباع او بر اهل شام حمله كردند و يك گروه از شاميان از لشكر جدا شد و در يك ناحيه پايداري نمود. چون ديدند كه اتباع جبله پيشرفتند آنها هم بقصد گريز برگشتند كه ناگاه با جبله (فرمانده) روبرو شده گفتند: جبله اين است بر او حمله كنيد. حمله كردند در حالي كه اتباع او سرگرم جنگ بودند. او از حمله آنها نگريخت و پايداري كرد تا كشته شد. قاتل او وليد بن نحيت كلبي بود. سر او را بريد و نزد حجاج برد. حجاج هم باتباع خود مژده قتل او را داد.
چون اتباع جبله هجوم خود را پايان دادند و برگشتند او را كشته ديدند. سست و افسرده شدند. ابو البختري بآنها گفت: قتل جبله شما را سست و پراكنده نكند، او يكي از افراد شما و مانند مردان ديگر بود ساغر مرگ را دريافت و نوشيد. اجل او بوقت خود رسيد نه ديرتر و نه زودتر ولي ناكامي و عدم رستگاري و سستي بر آنها چيره گرديد. اهل شام هم ندا دادند: اي دشمنان خدا ديديد چگونه آن متمرد مغرور كشته شد. در آن هنگام بسطام بن مصقلة بن هبيره شيباني بياري قراء رسيد. آنها دلگرم و خرسند شدند. گفتند: تو بجاي جبله (فرمانده) باش. او از شهر ري رسيده بود.
چون نزد عبد الرحمن رفت او را فرمانده ربيعه نمود. او بسيار شجاع بود.
يك روز بر سپاه حجاج حمله كرد و در اعماق آن داخل شد، اتباع او سي زن از دشمن اسير گرفتند. او زنان گرفتار را آزاد كرد و برگردانيد. حجاج گفت: آنها با اين كار (گذشت و جوانمردي) زنان خود را مصون كردند زيرا اگر زنان را بر نمي‌گردانيدند من زنهاي آنها را اسير مي‌كردم و هرگز آزاد نمينمودم. عبد الرحمن بن عوف رواسي بميدان رفت و مبارز خواست. او پدر حميد بود. مردي از اهل شام بمبارزه او شتاب كرد. يك ديگر را با شمشير نواختند. هر يك از آن دو گفت: من جوانمرد كلابي هستم. (هر دو از يك قبيله). يكي از ديگري پرسيد تو كه هستي؟ يك ديگر را شناختند كه پسر عم بودند. از مبارزه خودداري كردند. عبد اللّه بن رزام حارثي براي مبارزه بميدان رفت. يكي از سپاهيان حجاج بروز كرد، او آن سپاهي را كشت. ديگري بروز كرد و كشته شد و باز ديگري. روز بعد باز بميدان رفت و مبارز خواست حجاج، بجراح گفت تو بمبارزه
ص: 84
او برو. او رفت، عبد اللّه كه با او دوست بود گفت: واي بر تو اي جراح چه باعث شده كه تو بجنگ من بيائي؟ گفت: من بتو مبتلا و دچار شدم (مرا مجبور كردند). گفت: من يك پيشنهاد بهتري بتو مي‌كنم. جراح گفت: چيست؟ گفت: من از مبارزه تو مي‌گريزم و تو نزد حجاج بر مي‌گردي كه تو اطاعت كرده و كار نيك انجام داده باشي كه ترا خواهد ستود. من هم سرزنش مردم و عار فرار را تحمل خواهم كرد كه براي نجات و سلامت ننگ را براي خود روا خواهم داشت زيرا نمي‌خواهم ترا بكشم آن هم يكي مثل تو كه از قوم خود من باشد. گفت: بكن. جراح بر عبد اللّه حمله كرد عبد اللّه تظاهر بگريز كرد و از پيش او تاخت نمود. عبد اللّه غلامي همراه داشت او را براي هشياري خود گماشته بود آن غلام فرياد زد اي خواجه من بپرهيز كه او قصد قتل ترا دارد. عبد الله هشيار شد كه او جدا قصد قتل وي را دارد. برگشت و با گرز بر سر او زد. جراح افتاد. عبد الله باو گفت: اي جراح پاداش بدي بمن دادي. من سلامت و نجات (و نيك نامي) ترا خواستم و تو قتل مرا خواستي. برو كه خويشي و انتساب هر دو بيك عشيره موجب رهائي تو گرديده. سعيد بن جبير و ابو البختري طائي هر دو بعد از قتل جبله بر سپاه شام حمله مي‌كردند تا داخل صف آنها مي‌شدند.
مدت جنگ صد و سه روز بطول كشيد. لشكر زدن آنها در دير جماجم روز سيم ربيع الاول بود. انهزام و فرار آنها در تاريخ چهاردهم جمادي الثانية بود.
روز فرار و پايان كار چنين بود كه كارزار بر شدت خود افزود و سپاه عبد الرحمن بر سپاه حجاج غالب گرديد، چون مسلط و چيره شدند از گريز پرهيز نداشتند. در چنين حالي بودند كه ناگاه سفيان بن ابرد كه در ميمنه حجاج بود بر ابرد بن قره تميمي كه فرمانده ميسره عبد الرحمن بود حمله نمود. ابرد بن قره بدون جنگ منهزم گرديد.
مردم گمان بردند كه او با حجاج ساخته و تباني كرده بود كه لشكريان را فرار بدهد.
چون او گريخت صفوف لشكر عبد الرحمن متزلزل و مختل گرديد. مردم گريختند و از شدت بيم و شتاب بر دوش يك ديگر سوار مي‌شدند و جا تهي مي‌كردند. عبد الرحمن بر منبر فراز شد و فرياد زد: اي مردم سوي من آييد. اي بندگان خود برگرديد. عده‌اي برگشتند و گرد او تجمع كردند. اهل شام باو نزديك شدند و او نبرد كرد ولي شاميان
ص: 85
داخل لشكرگاه او شدند. عبد اللّه بن يزيد بن مفضل ازدي باو نزديك شد و گفت:
مي‌ترسم كه گرفتار شوي، شايد اگر دست از نبرد بكشي باز بتواني عده‌اي را بجنگ وادار كني و شايد خداوند، آنها (شاميان) را هلاك كند. او و متابعين او دست از كارزار كشيدند و ندانستند چه كنند يا كجا روند، پا بفرار برداشتند و حجاج وارد كوفه شد و محمد بن مروان بموصل برگشت. همچنين عبد اللّه بن عبد الملك بشام رفت. حجاج هم از مردم بيعت گرفت. هر كه بيعت مي‌كرد باين جمله اقرار و اعتراف مي‌نمود كه من كافر شده بودم، اگر اعتراف مي‌كرد آزاد مي‌شد و گر نه او را مي‌كشت. مردي از (قبيله) خثعم كه از جنگ بر كنار بود نزد او رفت (كه بيعت كند). حجاج وضع و حال او را پرسيد، گفت: من داخل كشاكش نبودم گفت: پس تو منتظر بودي كه يكي از طرفين غلبه كند كه باو ملحق شوي. بايد اعتراف كني كه كافر: شده بودي. گفت: اگر چنين باشد من بايد مرد بدي باشم كه هشتاد سال خدا را بپرستم و بكفر خود اقرار كنم. گفت: اگر اقرار نكني من ترا مي‌كشم. گفت: اگر با چنين حالي مرا بكشي كسي نخواهد ماند كه بر من ترحم نكند خواه اهل شام باشد و خواه اهل عراق. بعد كميل بن زياد را خواند و گفت: تو كسي بودي كه بر امير المؤمنين عثمان حمله نمودي. من دوست داشتم كه براي كشتن تو سببي پيدا نكنم. گفت: خشم تو بر او بيشتر است (بر عثمان) كه خود مسبب شورش مردم براي كشتن او شده بود (بسبب اعمال خود) يا بر من بيشتر است كه من از او (عثمان) عفو كرده بودم (دست بخون او نيالودم).
سپس گفت: اي مردي كه از قبيله ثقيف است (حجاج). روي ترش مكن و مانند گرگ دندان خود را منما (كه مرا بترساني) بخدا چيزي از عمر من نمانده هر چه ميخواهي بكني بكن (بكش). وعده من و تو نزد خداوند است آن هم در روز حساب كه پس از كشتن من باز خواست خواهد بود. حجاج گفت: آن گاه (در روز حساب) تو ملزم و محكوم خواهي شد كه من بر تو دليل و حجت دارم. گفت: چنين خواهد بود اگر تو خود (مدعي) قاضي باشي. دستور داد او را كشتند. او يكي از خواص امير المؤمنين بود.
(مراد ابن اثير از امير المؤمنين مطلق علي عليه السلام و اين يكي از خصائص شيعيان است چنانكه در حاشيه هم بدان اشاره شده است). بعد از او ديگري را نزد حجاج بردند كه
ص: 86
از اتباع او (كميل) بود. حجاج گفت: من مردي را مي‌بينم كه هرگز بر خود گواهي نمي‌دهد كه كافر شده بود. آن مرد گفت: تو ميخواهي (با اين سخن) مرا فريب بدهي (كه بكشي). من از تمام مردم روي زمين كافرتر بودم، من از فرعون هم كافرتر بودم كه ذو الأوتاد بود.
حجاج خنديد و او را آزاد كرد. مدت يك ماه در كوفه اقامت گزيد. اهل شام را در خانه‌هاي اهل كوفه منزل داد كه هر يكي با اهل خانه سكني نمودند (باجبار).
او (حجاج) نخستين كسي بود كه سپاهيان را در خانه مردم سكني داد، اين رسم و عادت تاكنون مانده خصوصا در سرزمين عجم (كه سرباز باجبار در خانه مردم با اهل خانه زيست كند) هر كه هم يك رسم (بدعت) بد بگذارد گناه آن تا روز قيامت بگردن او خواهد بود.

بيان واقعه مسكن‌

عبد الرحمن بعد از فرار داخل بصره شد. در آنجا بسياري از گريختگان و مردم ديگر گرد او تجمع نمودند. ميان آنها عبد اللّه بن عبد الرحمن بن سمرة بن حبيب بن عبد شمس قرشي بود. در مدائن هم محمد بن سعد بن ابي وقاص بود. حجاج او را قصد كرد، او هم بعبد الرحمن ملحق شد. عبد الرحمن با عده و عدد بسيار بقصد حجاج لشكر كشيد. بسطام بن مصقلة بن هبيره شيباني هم ميان آنها بود. بسياري از مردم بر مرگ و جانبازي با او بيعت كردند. همه در محل مسكن لشكر زدند و عبد الرحمن دستور داد گرداگرد سپاه خندق حفر كنند. كارزار را هم بيك نقطه از يك جهت منحصر كرد.
خالد بن جرير بن عبد اللّه هم با عده‌اي از خراسان رسيد كه عده او از سپاهيان پيشين كوفه (مقيم خراسان) بودند. مدت پانزده روز از ماه شعبان جنگ نمودند و در آن هنگام زياد بن غنم قيني كشته شد.
او فرمانده پاسگاههاي حجاج و عده نگهبانان بود. كشتن او حجاج و اتباع او را سست و افسرده نمود. حجاج شبانه لشكر خود را تفقد كرد و سان ديد و روز بعد
ص: 87
هنگام بامداد نبرد آغاز شد. جنگ بسيار سختي رخ داد. سواران سفيان بن ابرد پراكنده شدند. حجاج بعبد الملك بن مهلب فرمان داد كه حمله كند. او بر اتباع عبد الرحمن حمله كرد. سپاه حجاج هم از هر طرف جنبيد و حمله كرد. عبد الرحمن و اتباع او منهزم شدند. عبد الرحمن بن ابي ليلي فقيه هم كشته شد، همچنين ابو البختري طائي. بسطام بن مصقلة بن هبير با چهار هزار سوار از دليران كوفه و بصره پيش رفت. همه غلاف شمشيرها را شكستند و مرگ را استقبال كردند. بسطام اتباع خود را بر هجوم تشجيع كرد، آنها هم بر اهل شام حمله نمودند و چند بار سپاه شام را پراكنده كردند. حجاج تير اندازان را خواست. آنها هم دشمن را هدف كردند. آنها كشته شدند يك عده قليل. فرزند اشعث هم راه سيستان را گرفت.
درباره فرار عبد الرحمن از ميدان مسكن چيزهاي ديگري هم نقل شده و گفته شده است: او (عبد الرحمن) با حجاج در مسكن روبرو شد (لشكرها مصاف دادند) هر دو سپاه ميان دجله و كرخ بود. مدت يك ماه دو سپاه بجنگ پرداختند. يكي از دهقانان نزد حجاج رفت و گفت من راهي براي وصول بعقب دشمن مي‌دانم كه چون از درياچه بگذريم پشت سپاه او را خواهيم گرفت كه از يك بيشه سر در آورده او را غافل گير كنيم آن هم پس از گذشتن از فيض و سيل آب. حجاج چهار هزار مرد نبرد با او فرستاد و بفرمانده آنها دستور داد كه اگر آن دهقان راست گفته باشد (و تو موفق شوي) صد هزار درهم باو بده و اگر دروغ گفته باشد او را بكش. بعد از آن حجاج با عبد الرحمن جنگ كرد. اتباع حجاج منهزم شدند. فرزند اشعث بلشكرگاه حجاج رسيد و سرگرم غارت گرديد. سپاهيان عبد الرحمن پيروز شدند. اسلحه را انداختند و تن باستراحت دادند، آن هم بعد از حصول امن و اطمينان. ناگاه نيمه شب آن عده از پشت سر شبيخون زدند و تيغ را بكار بردند. اغلب اتباع عبد الرحمن در فرار بآب فرو رفتند. عده غريقان بيشتر از عده كشتگان شده بود. عده مقتولين چهار هزار بود. ميان آنها عبد اللّه بن شداد بن هاد و بسطام بن مصقله و عمرو بن ضبيعه رقاشي و بشر بن منذر بن جارود بودند.
ص: 88

بيان رفتن عبد الرحمن نزد رتبيل و جريان كار او و متابعين‌

چون عبد الرحمن از مسكن گريخت راه سيستان را گرفت. حجاج هم محمد فرزند خود و عمارة بن تميم لخمي را بتعقيب او فرستاد، ولي فرماندهي لشكر را بعماره واگذار كرد (كه فرزندش تابع او باشد). عماره در شوش باو رسيد. نبردي رخ داد و باز عبد الرحمن و عده او گريختند تا بشاپور رسيدند. در آنجا كردها باو پيوستند (لرها).
عماره سخت جنگ نمود ولي تاب پايداري نياورده منهزم گرديد. عبد الرحمن پس از پيروزي راه كرمان را گرفت. باز عماره حمله را تجديد و او را دنبال كرد. بعضي از اهل شام در استان كرمان بيك كاخ رسيدند. و در آن داخل شدند. در آنجا يك نوشته بر ديوار ديدند كه آنرا يكي از اهل كوفه نقش كرده بود و آن شعر حلره يشكري بود كه يك قصيده دراز بوده است (از جمله آن):
ايا لهفا و يا حربا جميعاو يا حر الفؤاد لما لقينا
تركنا الدين و الدنيا جميعاو اسلمنا الحلائل و البنينا
فما كنا بناس اهل دين‌فنصبر في البلاء اذا ابتلينا
و ما كنا بناس اهل دنيافنمنعها و لو لم نرج دينا
تركنا دورنا لطغام عك‌و انباط القري و الاشعرينا يعني: دردا و دريغا كه هر دو با هم باشد، واي از آتشي دلسوز از آنچه بر سر ما آمده است. ما دين و دنيا هر دو را با هم بدرود گفتيم و زن و فرزند را تسليم (دشمن) نموديم. ما (در كار خود كه جنگ باشد) مردمي دين دار نبوديم كه در نزول بلا و هنگام ابتلا صبور باشيم. و نيز ما مردمي دنياپرست هم نبوديم كه بتوانيم دنياي خود را نگهداريم و لو اينكه دين را از دست بدهيم. ما روزگار خود را بمردم سر سخت و دژخيمان عك سپرديم، دنياي خود را بدهقانان و برزگران و مردم خرد و حقير و اشعريها واگذار كرديم.
چون عبد الرحمن بكرمان رسيد خانواده او نزد وي رفتند و براي او خانه و منزل آماده كردند كه او در آنجا منزل گرفت و بعد از آن راه سيستان را گرفت. بمحل
ص: 89
زرنگ رسيد. عامل او (حاكمي كه قبل از آن منصوب كرده بود) در قلعه را بروي او بست و باو راه نداد. چند روزي بمحاصره آن گذشت و نتوانست آنرا بگشايد. از آنجا راه بست را گرفت قبل از آن عياض بن هميان بن هشام سدوسي شيباني را حاكم بست كرده بود. او باستقبال وي شتاب كرد و او را پذيرفت. چون اتباع او (عبد الرحمن) آسوده شدند و غفلت نمودند او را دستگير و بند كرد. خواست او را نزد حجاج ببرد. رتبيل پادشاه ترك خبر قدوم عبد الرحمن را شنيده و منتظر مقدم او بود. خواست او را استقبال كند. شنيد كه عياض او را بند كرده است بست را محاصره كرد و بعياض پيغام داد كه بخدا سوگند اگر باو آزار دهي يا آسيب رساني يا يك مو از او كم كني من از اينجا نخواهم رفت تا ترا بكشم و خانواده ترا اسير و اموال ترا غارت كنم. عياض امان خواست و عبد الرحمن را آزاد كرد. عبد الرحمن خواست عياض را بكشد كه رتبيل مانع قتل او گرديد. عبد الرحمن با رتبيل رفت. او را در كشور خود جا داد و باحترام و اكرام او كوشيد. بسياري از بزرگان و سران سپاه و فرماندهان كه امان حجاج را نپذيرفتند و همه جا پنهان و پراكنده شده بودند، بدنبال عبد الرحمن راه سيستان را گرفتند. عده گريختگان در سيستان بالغ بر شصت هزار مرد شد. همه كرده زرنگ تجمع كرده بمحاصره آن پرداختند. بعبد الرحمن هم نوشتند كه او نزد آنها برگردد كه آنها خراسان را قصد خواهند كرد و در آنجا از عشاير خود (كه مقيم خراسان بودند) مدد و نيرو خواهند گرفت. عبد الرحمن هم بآنها پيوست. در غياب او كسي كه پيشنماز شده بود (بجاي امير كل) عبد الرحمن بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبد المطلب (هاشمي) بود (كه قبل از آن نامزد خلافت بوده است). چون نامه آنها بعبد الرحمن رسيد او نزد آنها رفت و شهر زرنگ را گشودند. عمارة بن تميم هم با لشكر شام آنها را تعقيب كرد. اتباع عبد الرحمن باو گفتند بهتر اين است كه از سيستان خارج شده بخراسان برويم. گفت: در آنجا يزيد بن مهلب است كه او مردي است شجاع و هرگز قلمرو خود را بشما واگذار نمي‌كند. اگر ما بخراسان برويم با ما جنگ خواهد كرد. آنگاه ميان دو آتش اهل شام و اهل خراسان خواهيم افتاد. گفتند: اگر ما بخراسان برويم كسانيكه بمتابعت خواهند آمد بيشتر از كساني خواهند بود كه بجنگ ما كمر بندند.
ص: 90
عبد الرحمن با آنها بخراسان رفت تا بشهر هرات رسيدند. يكي از اتباع او عبد اللّه بن عبد الرحمن بن سمره قرشي با دو هزار مرد از او جدا شد و گريخت. عبد الرحمن گفت: من در پناهگاه خود (نزد رتبيل) آسوده و ايمن بودم، نامه‌هاي شما بمن رسيد كه نزد ما بيا كه ما متحد هستيم، شايد در جنگ با دشمن پيروز شويم، من هم آمدم.
شما صلاح ديديد كه بخراسان برويم و ادعا كرديد كه در حال اجتماع و اتحاد خواهيد بود، اينك عبد اللّه چنين كرده كه شما مي‌بينيد و مي‌دانيد. اكنون هر چه ميخواهيد بكنيد خود بكنيد كه من نزد يار و نگهدار خود (رتبيل) بر خواهم گشت. باز هم عده ديگري پراكنده شدند ولي اغلب سپاهيان با عبد الرحمن بن عباس بيعت كرده با او ماندند. عبد الرحمن بن اشعث هم نزد رتبيل باز گشت و عبد الرحمن بن عباس بهرات رفت. در آنجا رقاد ازدي بود با او جنگ كردند و او را كشتند. يزيد بن مهلب براي مقاتله آنها لشكر كشيد.
گفته شده است: چون عبد الرحمن بن اشعث از مسكن گريخت نزد عبيد اللّه بن عبد الرحمن بن سمره در هرات رفت. عبد الرحمن بن عباس هم بسيستان رفت. از آنجا بخراسان رفت و بعبد الرحمن بن اشعث پيوست. عده لشكر او بالغ بر بيست هزار بود كه در هرات رقاد ازدي را كشتند. يزيد بن مهلب باو پيغام داد: بهتر اين سپاهي پاك خود بود كه تو در كشور ديگري كه تحت تسلط من نباشد مستقر شوي و در آنجا از تمكين و تسليم خودداري كني كه براي تو آسانتر بود. من قتل ترا اكراه دارم. اگر هم مال نخواهي من بتو خواهم داد. او جواب داد ما در اينجا براي جنگ يا اقامت نيامده‌ايم فقط ميخواهيم در اين ملك آسوده بمانيم و بعد برويم بمال تو هم نيازي نيست.
بعد از آن عبد الرحمن شروع بگرفتن باج و خراج نمود. يزيد گفت: كسي كه فقط بقصد استراحت آمده بگرفتن جزيه و مال نمي‌پردازد. يزيد سوي او رفت (لشكر كشيد)، و باز پيغام داد كه تو در اينجا استراحت كردي و آسوده و فربه شدي و باج و خراج را هم گرفتي، هر چه دريافت كردي براي تو روا باشد بيشتر از آن هم بتو خواهم داد. بيرون برو كه من نبرد ترا اكراه دارم. او قبول نكرد و بر جنگ اصرار و ابرام نمود. بسپاهيان يزيد هم نامه‌ها نوشت و آنها را بمتابعت خويش دعوت
ص: 91
نمود. يزيد آگاه شد و گفت: كار بزرگتر از اين است كه با گله و عتاب انجام گيرد پيش رفت. اتباع عبد الرحمن تن بجنگ نداده پراكنده شدند. خود عبد الرحمن با يك طايفه وفادار اول پايداري كردند و بعد گريختند. يزيد باتباع خود دستور داد كه از تعقيب آنان خودداري كنند. هر چه در لشكر گاه بود بغنيمت برده شد عده‌اي را هم اسير كردند. از اسراء محمد بن سعد بن ابي وقاص و عمر بن موسي بن عبد اللّه بن معمر و عباس بن اسود ابن عوف زهري و ملقام بن نعيم بن قعقاع بن معبد بن زراره و فيروز بن حصين و ابو الفلج مولاي عبد اللّه بن معمر و سوار بن مروان و عبد الرحمن بن طلحة بن عبد اللّه بن خلف خزاعي و عبد اللّه بن فضاله زهراني ازدي بودند عبد الرحمن بن عباس هم بسند رفت. ابن سمره هم بمرو رفت. يزيد هم بمرو برگشت، اسراء را نزد حجاج فرستاد. سبره و نجده هم بمحافظت آنها مأمور شدند. چون خواست آنها را روانه كند برادرش حبيب باو گفت: بعد از اين (كه اين اسراء را مي‌فرستي) چگونه بروي يمانيها نگاه خواهيد كرد (كه خود از يمن بوده است) تو عبد اللّه بن طلحه را تسليم مي‌كني؟ يزيد باو پاسخ داد: حجاج نسبت باو كاري نخواهد كرد. برادرش گفت: تو خود را آماده عزل بكن و او را (نزد حجاج) روانه مكن او نسبت بما حق دارد (و بايد رعايت شود). گفت: آن حق چيست؟ گفت: مهلب را در مسجد ميان جماعت بتأديه صد هزار (درهم) مجبور كردند كه طلحه آن مبلغ عوض مهلب پرداخت. يزيد او را آزاد كرد. از فرستادن عبد اللّه بن فضاله هم خودداري كرد زيرا او از قبيله ازد (قبيله يزيد بن مهلب) بود ولي سايرين را روانه كرد. آنها نزد حجاج رفتند حجاج بحاجب خود دستور داد كه اگر من خواجه و سالار اين عده (اسراء) را بخوانم تو فيروز را مقدم بدار و خواجه آنها بدان. حجاج در محل واسط اقامت داشت كه در آن زمان قبل از ساختن شهر و بناي خانه مردم در كلبه‌هاي حصيري كه از ني بر پا شده بود زيست مي‌كردند. حجاج بحاجب خود امر كرد كه سالار آنها را احضار كن.
حاجب بفيروز گفت: برخيز و بيا فيروز نزد حجاج حاضر شد. حجاج گفت: اي ابا عثمان چه باعث شده است كه تو با آنها قيام و تمرد كني؟ بخدا قسم گوشت و خون تو از گوشت و خون آنها جدا مي‌باشد. گفت: فتنه‌يي بود كه مردم را كور نمود. حجاج گفت:
ص: 92
صورت اموال خود را براي من بنويس.
فيروز گفت: اي غلام بنويس هزار هزار و دو هزار هزار و از مال خود بسيار شمرد.
حجاج پرسيد: اين اموال كجاست؟ گفت: نزد من است. گفت: آنها را بده. گفت: آيا من در امان خواهم بود كه خون من ريخته نشود. گفت: بخدا تو بايد اين مال را بپردازي و من بعد از دريافت ترا خواهم كشت. گفت: بخدا قسم من دو كار را نخواهم كرد كه هم مال خود را بدهم و هم خون خويش را روا بدارم. حجاج دستور داد كه او را بر كنار بگذارند (تا وقت ديگر). بعد از آن محمد بن سعد بن ابي وقاص را احضار كرد و باو گفت: اي سايه شيطان، تو از حيث كبر و نخوت خود پسندترين مردم هستي. تو از بيعت يزيد بن معاويه خودداري كرده و خود را مانند حسين و فرزند عمر دانستي (از حيث تقوي و فضيلت) آنگاه مؤذن شدي. اين سخن را باو مي‌گفت در حاليكه سر او را با گرز مي‌زد و آزار مي‌داد بحديكه هر دو چشم او را كور كرد. آنگاه فرمان قتل او را داد كه كشته شد.
بعد عمر بن موسي را خواند و گفت: اي بنده زن (زن‌پرست پست). فرزند جولاهه (بافنده)، مقصود ابن اشعث، با گرز بر سر تو مي‌ايستاد. (مطيع او بودي) تو با او در گرمابه باده مي‌نوشيدي. گفت: خداوند امير را نيك بدارد فتنه‌اي بود كه شامل حال مردم نيك و بد گرديد ما نيز داخل فتنه شديم اكنون خداوند ترا بر ما مسلط و غالب كرده است اگر عفو كني كه از روي فضيلت نيكي و گذشت مي‌كني و اگر كيفر دهي كه گناهكاران را كيفر مي‌دهي. حجاج گفت: دروغ گفتي، آن فتنه شامل نكوكاران نبود شامل بدكاران بوده است كه نكوكاران از شر آن مصون مانده‌اند ولي اعتراف تو بگناه ممكن است از كيفر تو بكاهد و براي تو سودي داشته باشد. مردم (از آن سخن) بنجات و سلامت او اميدوار شدند ولي حجاج فرمان قتل او را داد كه كشته شد. سپس ملقام بن نعيم را احضار كرد و باو گفت: تو كه بمتابعت فرزند اشعث در آن كار كمر بستي بچه مطلبي اميدوار بودي؟
گفت: اميدوار بودم كه او پيروز شود آنگاه كشور عراق را بمن واگذار كند چنانكه عبد الملك ترا بايالت عراق منصوب نمود. دستور داد او را كشتند. بعد عبد اللّه بن عامر را خواست. چون رسيد، حجاج باو گفت: اگر بگريزي هرگز تو بهشت را نخواهي ديد.
گفت: خداوند بفرزند مهلب جزاي خير دهد بر آن عملي كه كرد. گفت: آن عمل چه
ص: 93
بود؟ گفت: آن عمل اين است:
لانه كاس في اطلاق اسرته‌و قاد نحوك في اغلالها مضرا
وقي بقومك ورد الموت اسرته‌و كان قومك ادني عنده خطرا يعني (ابن مهلب) سياست و كياست را بكار برد كه خانواده و عشيره خود را آزاد كرد (دو تن از قوم خود را نفرستاد) از قبيله مضر جماعتي را با غل و بند نزد تو فرستاد. او خانواده خود را با فرستادن قوم تو سوي مرگ از مرگ نجات داد (قوم ترا فداي قوم خود كرد).
قوم تو نزد او بي ارج بودند (كه آنها را بكشتن داد و قوم خود را مصون داشت چنانكه گذشت). حجاج در حال تفكر سر فرود آورد. آن سخن در قلب او كارگر شد. سپس گفت: تو باين كارها چه كار داري؟ پس دستور قتل او را داد. آن سخن هميشه در مغز حجاج كارگر بود تا يزيد را از ايالت و امارت خراسان معزول داشت و بزندان سپرد. بعد دستور داد كه فيروز را شكنجه دهند. ني‌ها را مانند تيغ مي‌تراشيدند و بر پيكر او مي‌كشيدند و بتدريج تن او را مجروح و شرحه شرحه مي‌كردند و بر زخمها سركه مي‌پاشيدند. چون مرگ را احساس كرد به مأمور شكنجه گفت: مردم شك ندارند كه من كشته شده‌ام من هم نزد مردم سپرده‌ها دارم كه هرگز مردم آنها را بشما نخواهند داد پس مرا نزد مردم ببر تا من همه چيز را آشكار كنم و بآنها بگويم مال مرا پس بدهيد و چون آنها مرا زنده بينند اموال را بشما خواهند داد. مأمور بحجاج خبر داد و حجاج دستور داد كه او را ميان مردم ببرند. او را بدروازه شهر بردند و مردم هم جمع شدند. او فرياد زد هر كه مرا مي‌شناسد كه هيچ و هر كه مرا نمي‌شناسد بداند كه من فيروز بن حصين هستم. من نزد بعضي از مردم ودايعي دارم. هر چه نزد هر كه دارم براي او و مال او باشد هرگز چيزي بديگري ندهد.
براي خود او روا و حلال باشد. اشخاص حاضر هم گفته مرا باشخاص غائب ابلاغ كنند. حجاج دستور قتل او را داد كه كشته شد. دستور قتل عمر بن ابي قره كندي را هم داد كه او يكي از اشراف و بزرگان قوم بود. بعد از آن اعشي همدان (شاعر مشهور) را احضار كرد. باو گفت: اي دشمن خدا شعري را كه ميان اشج و قيس سروده بودي براي من انشاد كن. گفت: نه ولي شعري را كه براي تو سروده‌ام انشاد ميكنم.
ص: 94
گفت: بگو. او گفت:
ابي اللَّه الا ان يتمم نوره‌و يطفي‌ء نار الفاسقين فتحمدا
و يظهر اهل الحق في كل موطن‌و يعدل وقع السيف من كان اصيدا
و ينزل ذلا بالعراق و اهله‌كما نقضوا العهد الوثيق المؤكدا
و ما احدثوا من بدعة و عظيمةمن القول لم يصعد الي اللَّه مصعدا
و ما نكثوا من بيعة بعد بيعةاذا ضمنوها اليوم خاسوا بها غدا
و جبنا حشاه ربهم في قلوبهم‌فما يقربون الناس الا تهددا
فلا صدق في قول و لا صبر عندهم‌و لكن فخرا فيهم و تزيدا
فكيف رأيت اللَّه فرق جمعهم‌و مزقهم عرض البلاد و شردا
فقتلاهم قتلي ضلال و فتنةو جيشهم امسي ذليلا مطردا
و لماز حفنا لابن يوسف غدوةو ابرق منه العارضان و ارعدا
قطعنا اليه الخندقين و انماقطعنا و امضينا الي الموت مرصدا
فكافحنا الحجاج دون صفوفناكفاحا و لم يضرب لذلك موعدا
بصف كان الموت في (حجزاتهم)اذا ما تجلي بيضه و توقدا
دلفنا اليه في صفوف كانهاجبال شروري لو تعان فتنهدا
فما لبث الحجاج ان سل سيفه‌علينا فولي جمعنا و تبددا
و ما زاحف الحجاج الا رأيته‌معانا و ملقي للفتوح معودا
و ان ابن عباس لفي مرجحنةاشبهها قطعا من الليل اسودا
فما شرعوا رمحا و ما جردوا ظبي‌الا انما لاقي الجبان مجردا
و كرت علينا خيل سفيان كرةبفرسانها و السمهري مقصدا
و سفيان يهديها كان لواء هامن الطعن سندبات بالصبغ مجسدا
كهول و مرد من قضاعة حوله‌مساعير ابطال اذا النكس عردا
اذا قال شدوا شدة حملوا معافانهل خرصان الرماح و اوردا
جنود امير المؤمنين و خيله‌و سلطانه امسي عزيزا مؤيدا
ليهن امير المؤمنين ظهوره‌علي امة كانوا سعاة و حسدا
ص: 95 نزوا يشتكون البغي نزوا يشتكون البغي من امرائهم‌و كانوا هم ابغي البغاة و اعتدا
وجدنا بني مروان خير ائمةو افضل عند الناس علما و سؤددا
و خير قريش من قريش ارومةو اكرمهم الا النبي محمدا
اذا ما تدبرنا عواقب امره‌وجدنا امير المؤمنين مسددا
سيغلب قوما حاربو اللَّه جهرةو ان كايدوه كان اقوي و اكيدا
كذاك يضل اللَّه من كان قلبه‌مريضا و من والي النفاق و حشدا
و قد تركوا الاهلين و المال خلفهم‌و بيضا عليهن الجلابيب خردا
ينادينهم مستعبرات اليهم‌و يذرين دمعا في الخدود و اثمدا
انكثا و عصيانا و غدرا و ذلةاهان الإله من اهان و ابعدا
لقد شأم المصرين فرخ محمدبحق و ما لاقي من الطير اسعدا
كما شأم اللَّه النجير و اهله‌بجد له قد كان اشقي و انكدا يعني: خداوند خواست نور خود را بحد تمام برساند (ابا كرد از اينكه نور خود را تمام نكند- از آيه قرآن گرفته شده كه بدين مضمون تعبير مي‌شود) و خدا آتش تبه كاران (فاسقين) را خاموش مي‌كند كه خاموش شد. اهل حق را هم در همه جا پيروز و نمايان كند. و با ضرب شمشير هم كج روان را تعديل و راست مي‌دارد. ذلت را هم بر عراق و اهل عراق نازل كند زيرا آنها عهد محكم و مؤكد را شكستند و نقض نمودند. آنها بدعت آوردند و گناهي بزرگ مرتكب شدند.
آنها گفتاري شايع كردند كه هرگز نزد خداوند بلند نمي‌شود و مسموع نميگردد.
آنها بيعت‌ها را يكي بعد از ديگري نقض و الغا كردند. امروز يك بيعت مي‌كنند و فردا نقض مي‌نمايند. خداوند جبن و بيم را در قلب آنها فرو برده، آنها فقط با تظاهر و تهديد مردم را مي‌ترسانند. آنها راستي در گفتار و بردباري در كردار ندارند ولي تفاخر مي‌كنند و بيهوده بر فخر خود مي‌افزايند. ديدي چگونه خداوند جمع آنها را پريشان كرد، آنها را در سراسر كشور پراكنده و گريزان نمود. كشتگان آنها در راه گمراهي و فتنه و فساد جان سپرده‌اند. لشكر آنها هم پراكنده و مطرود و آواره گرديد.
ص: 96
چون ما براي جنگ فرزند يوسف (حجاج) لشكر كشيديم دو لشكر او مانند ابر پر مايه برق و رعد را آغاز كرد. ما سوي او از دو خندق گذشتيم و رفتيم. ولي سوي مرگ رفتيم و با شتاب رهسپار شديم. حجاج پيش صف ما دليري و جنگ كرد.
نبردي كرد كه بدون مقدمه سخت بود. او در صفي بود كه انگار بمرگ آكنده شده كه چون شمشيرهاي رخشنده سپيده كشيده مي‌شد مرگ مي‌باريد. ما هم با صفي مانند كوه شروري (محل) محكم و استوار روبرو شديم. حجاج بي درنگ شمشير خود را كشيد و سخت بر ما حمله كرد. هر گاه حجاج حمله كند و پيش برود رستگار و پيروز مي‌شود و بفتح و ظفر عادت دارد. ابن عباس هم با گروهي مانند تيره- شب، سياه و متراكم بود. ولي هيچ يك از آنها نيزه را بكار نبرد و شمشير را برهنه نكرد.
خيل سفيان بر ما حمله كرد و سواران نيزه‌ها را بما فرو بردند. سفيان قائد آن خيل بود. انگار پرچم او از بس كه بخون آلوده شده جامه رنگيني است (سرخ فام).
گرداگرد او مردان و جوانان قضاعه بودند. آنها هنگام نبرد بدليري عادت كرده- اند. اگر او فرمان حمله را بدهد همه با هم حمله مي‌كنند. آنها نيزه‌ها را وارد معركه ميكنند و پياپي نيزه‌ها را سيراب مي‌نمايند با خيل خود امير المؤمنين را گرامي داشت و سلطنت او را تأييد كرد. پيروزي امير المؤمنين فرخنده باد. او بر قومي پيروز شد كه آنها فتنه جو و حسود هستند. آنها براي شكايت از جور حكام قيام كرده بودند ولي خود ستمگرتر بودند. بني مروان بهترين مردم هستند، از حيث علم و خرد افضل مردم مي‌باشند، همچنين از حيث سيادت. آنها از حيث نژاد بهترين خانواده قريش مي‌باشند. آنها گرامي‌ترين و بهترين قريش هستند باستثناء محمد كه پيغمبر باشد. اگر ما در عاقبت كار خوب تأمل و تفكر كنيم امير المؤمنين را پيروز و مؤيد و رستگار مي‌بينيم. او بر قومي كه علنا با خدا جنگ و ستيز كرده اند غالب شده است. خداوند در همه چيز از آنها نيرومندتر است. چنين بايد باشد كسانيكه قلب آنها بيمار و ناپاك و پر از نفاق و كينه است بايد مغلوب شوند. آنها خانه و خانواده و مال خود را ترك كردند. آنها زنهاي زيبا را دامن كشان گذاشتند و گريختند. زنها آنها را ندا مي‌كنند، فرياد مي‌زنند و مي‌گريند و استغاثه مي‌نمايند.
ص: 97
زنها اشكها را بر رخساره‌ها روان مي‌كنند. اشكهاي آنها سرمه‌ها را از چشم پاك مي‌كند عهد شكني و تمرد و خيانت كه بدنبال آن خواري رسيده است (صفت آنهاست) خداوند كسي را خوار ميدارد كه خود خواري را براي خويش كشيده است. جوجه محمد (عبد الرحمن) نكبت را براي دو شهر (كوفه و بصره) كشيده هرگز سعادت و رستگاري نصيب او نمي‌شود.
اين نكبت مانند نكبت نجير (قلعه اشعث) و اهل آن محل مي‌باشد. او (اشعث بن قيس) بدتر و پست‌تر بوده است (اشعث در آغاز اسلام بقوم خود خيانت كرده بود بمسلمين هم خيانت كرد و ابو بكر از كشتن او خود داري نمود. او جد عبد الرحمن بود).
اهل شام كه اين قصيده را شنيدند گفتند:
خداوند امير (حجاج) را نيك بدارد. او نكو گفت حجاج گفت: او نيك نگفته بلكه در اين قصيده احساسات (قوم خود) را تحريك كرده است و شما نمي‌دانيد.
سپس گفت: اي دشمن خدا بخدا قسم ما ترا ستايش نمي‌كنيم. اگر كار بر عكس مي‌شد و او (مقصود عبد الرحمن) فاتح و مظفر مي‌گرديد تو اين شعر را ميگفتي، تو در اين شعر ياران خود را ضد ما تحريك مي‌كني (كه انتقام بكشند). ما اين را از تو نخواستيم. آن گفته را خواستيم كه تو ميان اشج و قيس باذخ سرودي، او ناگزير اشعار (قبل) را خواند و در ضمن آنها بخ بخ آمده بود حجاج كه كلمه بخ بخ را شنيد گفت:
پس از اين بخ بخ نخواهي گفت، سپس دستور داد گردنش را زدند. (بخ بخ- معرب به به است).
در اين اشعار اشاره بابن عباس شده كه او عبد الرحمن بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبد المطلب است (پسر عم پيغمبر كه در جنگ بدر شهيد شد). سفيان بن ابرد هم يكي از سران سپاه شام بود (بدليري مشهور بوده است). قيس هم فرزند قيس بن معقل رياحي كه جد مادري عبد الرحمن بن محمد بود. نجير هم قلعه و محل امارت اشعث بن قيس بوده كه او جد عبد الرحمن است. مسلمين بعد از وفات پيغمبر او را در آن قلعه محاصره كردند. او خيانت كرد و قوم خويش را تسليم و فداي خود نمود
ص: 98
كه داستان آن گذشت. مسلمين هم آنها را كشتند و شاعر اشاره بدان ماجرا كرده؟ كه شوم بوده است. شرح قتل مرتدين در اين كتاب (مجلدات قبل) گذشت. مقصود از فرخ محمد (جوجه محمد) همان عبد الرحمن نواده اشعث است. اشج هم محمد پدر عبد الرحمن است.
بعد از آن دو اسير ديگر نزد حجاج بردند، فرمان قتل هر دو را داد. يكي از آن دو گفت: من نسبت بتو حقي دارم. حجاج پرسيد: آن حق چيست؟ گفت: عبد الرحمن نام مادرت را بزشتي برد و من او را نهي و منع كردم. گفت: چه كسي بر آن گواهي مي‌دهد؟ گفت: اين مرد كه با من گرفتار شده است. حجاج از او پرسيد و او تصديق كرد و گواهي داد. حجاج پرسيد تو چرا مانند او نكردي (كه مانع فحش بمادرم شوي)؟
گفت: آيا راست گفتن براي من سودي خواهد داشت؟ حجاج گفت: آري. گفت:
علت سكوت من عداوت و بغض تو و قوم تو بوده است. حجاج گفت: آن يكي را آزاد كنيد براي اينكه چنين كار خوبي كرده و اين ديگر را آزاد كنيد براي اينكه راست گفته است (هر دو را آزاد كردند) گفته شده است مردي از انصار نزد عمر بن عبد العزيز رفت و گفت: من فلان بن فلان هستم جد من در جنگ بدر (در ياري پيغمبر) كشته شده بود آنگاه فضايل جد خود را شمرد. عمر (بن عبد العزيز) بعنبسة بن سعيد بن عاص نگاه كرد و گفت: بخدا قسم فضيلت اين است (كه در جنگ بدر حاصل شده) نه در جنگ جماجم و مسكن يا واقعه راهط (همين جنگها كه حجاج در آنها پيروز شد و خلافت بني اميه را مستقر نمود) آنگاه عمر بن عبد العزيز اين بيت را انشاد كرد:
تلك المكارم لا قعبان من لبن‌شيبا بماء فعادا بعد ابو الا يعني: مكارم و فضايل اين است نه دو قدح دوغ آميخته بآب كه بعد از نوشيدن بول مي‌شود (كنايه از كرم حقيقي نه پذيرائي مهمان با دو قدح دوغ).
ص: 99